کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گوهرین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
گوهرین
/go[w]harin/
معنی
دارای گوهر؛ مزّین به جواهر.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
intrinsic, substantive
-
جستوجوی دقیق
-
گوهرین
لغتنامه دهخدا
گوهرین . [ گ َ / گُو هََ ] (ص نسبی ) منسوب به گوهر. از گوهر. گوهری : چشمه ٔ صلب پدر چون شد به کاریز رحم زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من . خاقانی . || مرصع. آراسته به گوهر : همه گوهرین ساز و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده جام . نظامی .بساطی گ...
-
گوهرین
فرهنگ نامها
(تلفظ: go(w)harin) (گوهر + ین / in ـ/ (پسوند شباهت)) ، منسوب به گوهر ، از گوهر ، گوهری ، مرصع ، آراسته به گوهر .
-
گوهرین
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به گوهر) [قدیمی] go[w]harin دارای گوهر؛ مزّین به جواهر.
-
گوهرین
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (ص نسب .) منسوب به گوهر. 1 - دارای گوهر. 2 - مزین به جواهر.
-
جستوجو در متن
-
germain
دیکشنری انگلیسی به فارسی
گوهرین
-
گهرچهر
فرهنگ نامها
(تلفظ: gohar čehr) (گهر = گوهر + چهر = چهره) ، چهرهی گوهرین ؛ (به مجاز) ارزشمند و متعالی ، دارای چهرهی زیبا ، خوش سیما .
-
گهردخت
فرهنگ نامها
(تلفظ: gohar doxt) (گهر = گوهر + دخت = دختر) ، دختر گوهرین ، دختری که چون گوهر است ؛ (به مجاز) والا، ارزشمند ، زیبا و دارای اصل و نسب .
-
خایه ٔ زر
لغتنامه دهخدا
خایه ٔ زر. [ ی َ / ی ِ ی ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || گلوله ٔ زر. (آنندراج ) : در آن گوهرین گنج بن ناپدیدبدی خایه ٔ زر خدای آفریدزمانه دگر گونه آیین نهادشد آن مرغ کو خایه زرین نهاد.نظامی .
-
نعلچه
لغتنامه دهخدا
نعلچه . [ ن َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) نعل کوچک . || میخ های آهنی که بعوض نعل به زیر پاشنه ٔ کفش می زنند. || نشانی که هندوها بر پیشانی گذارند. (ناظم الاطباء). ظاهراً عبارت از زیوری است که یک طرف آن به شکل هلال باشد و مرصع به جواهر بوده و به هندی آن را «...
-
بین الاصبعین
لغتنامه دهخدا
بین الاصبعین . [ ب َ نَل ْ اِ ب َ ع َ ] (ع ق مرکب ) میان دو انگشت . مأخوذ از حدیث «قلب المؤمن بین الاصبعین من اصابع الرحمن ان شاء لاثبته و ان شاء لازاغه ». (فروزانفر، احادیث مثنوی ص 6) (گوهرین ، فرهنگ مثنوی ج 1 ص 227).در فارسی بصورت «بین اصبعین » آ...
-
خداآفرید
لغتنامه دهخدا
خداآفرید. [ خ ُ ف َ ] (ن مف مرکب ) آفریده ٔ خدا. چیزی که در طبیعت است بی آنکه دست بشر بدان راه یافته و آن را تغییری داده باشد. خام . دست ناخورده . غیرمصنوع . طبیعی : اگر گویم هزارهزار من بسنگ بزرگ زر خداآفریده بود که زیادت بود و ده چندین اززرهای دیگر...
-
خایه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: hāyīk] xāye ۱. (زیستشناسی) تخم انسان یا حیوان نر؛ بیضه.۲. (زیستشناسی) [قدیمی] تخم پرندگان: ◻︎ چنین گفت مر جغد را باز نر / چو بر خایه بنشست و گسترد پر (فردوسی: ۱/۱۹۳).۳. [قدیمی] هرچه به شکل تخممرغ باشد: ◻︎ ز زر خایهٴ ریخته صدهزار / اب...
-
حجةالحق
لغتنامه دهخدا
حجةالحق . [ ح ُج ْ ج َ تُل ْ ح َق ق ] (اِ مرکب ) لقب عام است . این لقب و لقب رئیس العلماء در زمان دیالمه به کسی داده میشد که از لحاظ علمی در زمره ٔ حکمای وقت محسوب شود. (کتاب حجةالحق ابوعلی سینا تألیف صادق گوهرین ص 398) : حجةالحق عالم مطلق وحیدالدین...
-
افکندگی
لغتنامه دهخدا
افکندگی . [ اَ ک َ دَ / دِ ] (حامص ) حالت و چگونگی افکنده . فرسودگی . مذلت . حقارت . فرومایگی و بندگی و کوچکی . سقوط از بالا : بنده با افکندگی مشّاطه ٔ جاه شه است سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست . خاقانی .بلندی نمودن در افکندگی فراهم شدن در پراکندگ...