کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گوهرپاش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
گوهرپاش
/go[w]harpāš/
معنی
پاشندۀ گوهر؛ گوهرافشان.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
گوهرپاش
لغتنامه دهخدا
گوهرپاش . [ گ َ / گُو هََ ] (نف مرکب ) پاشنده ٔ گوهر. نثارکننده ٔ گوهر. گوهرریز. گوهربار : اگر سخاوت باید کفش به روز عطاچو بحر گوهرپاش است وابر زرافشان . فرخی . || کنایه از بارنده است : گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شودگاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود....
-
گوهرپاش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹گهرپاش› [قدیمی] go[w]harpāš پاشندۀ گوهر؛ گوهرافشان.
-
جستوجو در متن
-
گوهرفتال
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹گهرفتال› [قدیمی] go[w]harfa(e)tāl پراکندهکنندۀ گوهر؛ گوهرپاش.
-
گهرپاش
لغتنامه دهخدا
گهرپاش . [ گ ُ هََ ] (نف مرکب ) مخفف گوهرپاش . رجوع به همین کلمه شود.
-
گهرپاشی
لغتنامه دهخدا
گهرپاشی . [ گ ُ هََ ] (حامص مرکب ) مخفف گوهرپاشی . عمل گوهرپاش .
-
گوهرریز
لغتنامه دهخدا
گوهرریز. [ گ َ / گُو هََ ] (نف مرکب ) ریزنده ٔ گوهر. کسی که جواهر نثار کند. (ناظم الاطباء). پاشنده ٔ جواهرات . پخش کننده ٔ گوهر. گوهرپاش .
-
گوهرگون
لغتنامه دهخدا
گوهرگون . [ گ َ / گُو هََ ] (ص مرکب ) مانند گوهر. بسان گوهر. چون گوهر. همانند گوهر : گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شودگاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود.فرخی .
-
گوهرنثار
لغتنامه دهخدا
گوهرنثار. [ گ َ / گُو هََ ن ِ ] (ص مرکب ) به معنی گوهرنشان . گوهرپاش . گوهرریز. (از آنندراج ). کسی که جواهر نثار میکند. (ناظم الاطباء). رجوع به گوهرفشان شود.
-
گوهرخر
لغتنامه دهخدا
گوهرخر. [ گ َ/ گُو هََ خ َ ] (نف مرکب ) خریدار گوهر : گهرخریدند او را به شهرها چندان که سیر گشت ز گوهرفروش ، گوهرخر. فرخی .گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شودگاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود. فرخی . || مجازاً سخن شناس . شعرشناس . نوازنده ٔ شاعر:جهانی به ...
-
گوهربار
لغتنامه دهخدا
گوهربار. [ گ َ / گُو هََ ] (نف مرکب ) بارنده ٔ گوهر. نثارکننده ٔ گوهر : و آتش او گلی است گوهرباردر برابر گل است و در بر خار. نظامی . || بخشنده ٔ گوهر. (از بهار عجم ) (آنندراج ). که کنایه از جوانمرد باشد. (بهار عجم ). بخشنده ٔ گوهر و در اینجا سخن به گ...
-
موی شکافتن
لغتنامه دهخدا
موی شکافتن .[ ش ِ ت َ ] (مص مرکب ) شکافتن موی را از درازا و این مبالغت است در دقت تیراندازی و نیزه زنی : نه هرکه موی شکافد به تیر جوشن خای به روز حمله ٔ جنگاوران بدارد پای . سعدی (گلستان ).به تیر و سنان موی بشکافتیم چو دولت نبد روی برتافتیم . سعدی (ب...
-
گوهرفشان
لغتنامه دهخدا
گوهرفشان . [ گ َ / گُو هََ ف َ / ف ِ ] (نف مرکب ) گوهرافشان . گوهرپاش . گوهرریز. جواهرریز. جواهر نثارکننده : همه ساله گوهر فشانی ز دو کف همانا که تو ابر گوهرفشانی . فرخی .- آب گوهرفشان ؛ آب حیات بخش . بخشنده ٔ جان و روان : ز ماهی و آن آب گوهرفشان دگ...
-
زرافشان
لغتنامه دهخدا
زرافشان . [ زَ اَ / زَ رَ ] (نف مرکب ) نثارکننده ٔ زر.افشاننده ٔ زر. پخش کننده ٔ طلا و سکه ٔ زر : چو بر گاه باشد زرافشان بودچو در جنگ باشد سرافشان بود. فردوسی .این همی گفت فرخی را دوش زر بداده ست شاه زرافشان .فرخی .روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف رو...
-
گوهر
لغتنامه دهخدا
گوهر.[ گ َ / گُو هََ ] (اِ) مروارید است که به عربی لؤلؤ خوانند و مطلق جواهر را نیز گفته اند. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (بهار عجم ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری ) (فرهنگ شعوری ). سنگ قیمتی مثل الماس و لعل و مروارید و امثال آنها. (فرهنگ نظام...