کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گوهرفروش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
گوهرفروش
/go[w]harforuš/
معنی
جواهرفروش؛ کسی که جواهر میفروشد.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
گوهرفروش
لغتنامه دهخدا
گوهرفروش . [ گ َ / گُو هََ ف ُ ] (نف مرکب ) جواهرفروش .گوهری . گهرفروش . جواهری . جوهری . مالک گوهر. دارای گوهر. گوهردار. دارنده ٔ گوهر. صاحب گوهر : ببردند هر دو به گوهرفروش که این را بها کن به دانش بکوش . فردوسی .تو بشناس کان مرد گوهرفروش که خوالیگر...
-
گوهرفروش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] go[w]harforuš جواهرفروش؛ کسی که جواهر میفروشد.
-
جستوجو در متن
-
گهرفروش
لغتنامه دهخدا
گهرفروش . [ گ ُ هََ ف ُ ] (نف مرکب ) مخفف گوهرفروش : قدر گهر جز گهرفروش ندانداهل ادب را ادیب داند مقدار. فرخی .در باغ کنون حریرپوشان بینی بر کوه صف گهرفروشان بینی . منوچهری .رجوع به گوهرفروش شود.
-
گهرفروشی
لغتنامه دهخدا
گهرفروشی . [ گ ُ هََ ف ُ ] (حامص مرکب ) مخفف گوهرفروشی . عمل گوهرفروش . به همین کلمه رجوع شود.
-
گوهری
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت نسبی، منسوب به گوهر) [قدیمی] go[w]hari ۱. گوهردار.۲. [مجاز] اصیل؛ پاکنژاد.۳. آراسته به گوهر؛ جواهرنشان.۴. گوهرفروش؛ جواهرفروش.
-
گوهری
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (ص نسب .) 1 - گوهرفروش ، زرگر. 2 - ذاتی ، سرشتی . 3 - اصیل ، پاک نژاد.
-
جواهری
لغتنامه دهخدا
جواهری . [ ج َ هَِ ] (ص نسبی ) منسوب بجواهر. گوهرفروش ، و مراد از آن فروشنده ٔ مروارید و الماس و زمرد و لعل و مانند آنست . رجوع به جواهر شود.
-
بشکلیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹پشکلیدن› [قدیمی] beškalidan خراش دادن چیزی با ناخن یا یک چیز نوکتیز: ◻︎ یاسمن لعلپوش، سوسن گوهرفروش / بر زنخ پیلگوش نقطه زد و بشکلید (کسائی: ۳۳).
-
گوهرفروشی
لغتنامه دهخدا
گوهرفروشی . [ گ َ / گُو هََ ف ُ ] (حامص مرکب ) عمل گوهرفروش . عمل جوهری . جوهرفروشی : کنون لعل و گوهرفروشی کندخردکی در این ره خموشی کند. نظامی .من آن گوهر آورده از ناف سنگ به گوهرفروشی ترازو به چنگ .نظامی .
-
گوهرخر
لغتنامه دهخدا
گوهرخر. [ گ َ/ گُو هََ خ َ ] (نف مرکب ) خریدار گوهر : گهرخریدند او را به شهرها چندان که سیر گشت ز گوهرفروش ، گوهرخر. فرخی .گاه گوهرپاش گردد گاه گوهرگون شودگاه گوهربار گردد گاه گوهرخر شود. فرخی . || مجازاً سخن شناس . شعرشناس . نوازنده ٔ شاعر:جهانی به ...
-
شکلیدن
لغتنامه دهخدا
شکلیدن . [ ش ِ دَ ] (مص ) بشکلیدن . شکافتن . دریدن . چاک کردن . (ناظم الاطباء). بناخن نشان درافکندن . رخنه بسر ناخن و انگشت اندرافکندن . (یادداشت مؤلف ) : یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید. کسایی (از لغت اسدی ).رجوع به بشکلی...
-
جوهرفروش
لغتنامه دهخدا
جوهرفروش . [ ج َ / جُو هََ ف ُ ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ جوهر. جوهری . گوهرفروش : چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهرفروش است یا پیله ور؟ سعدی . || کنایه از اولیاء و شاعران فصیح کلام . (آنندراج ) : تو آوردی از لطف جوهر پدیدبه جوهرفروشان تو دادی کلید.نصا...
-
پیروزه پوش
لغتنامه دهخدا
پیروزه پوش . [ زَ / زِ ] (ن مف مرکب ) پوشیده از پیروزه . پیروزه درو درنشانیده : تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش گهر ریخت هندوی گوهرفروش . اسدی (گرشاسب نامه ).|| (نف مرکب ) پوشنده ٔ پوشش پیروزه ای . پوشنده ٔ جامه ٔ پیروزه رنگ .
-
لعل پوش
لغتنامه دهخدا
لعل پوش . [ ل َ ] (نف مرکب ) پوششی برنگ لعل پوشیده . پوشش فرفیری به تن کرده : یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید. کسائی .شد از خون تن ماهیان لعل پوش دل میغ زد ز آب شنجرف جوش .اسدی (گرشاسب نامه ).