کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گوهرخیز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
گوهرخیز
/go[w]harxiz/
معنی
جایی که از آن گوهر بهدست آید.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
گوهرخیز
لغتنامه دهخدا
گوهرخیز. [ گ َ / گُو هََ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان زنگی آباد بخش مرکزی شهرستان کرمان . واقع در 38هزارگزی شمال باختری کرمان و 5هزارگزی شمال راه فرعی زرند به کرمان . سکنه ٔ آن 14 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
گوهرخیز
لغتنامه دهخدا
گوهرخیز. [ گ َ / گُو هََ ] (نف مرکب ) که گوهر از آن خیزد. که از آن گوهر برآید. که از آن گوهر به دست آید.
-
گوهرخیز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹گهرخیز› go[w]harxiz جایی که از آن گوهر بهدست آید.
-
جستوجو در متن
-
گهرخیز
لغتنامه دهخدا
گهرخیز. [ گ ُ هََ ] (نف مرکب ) مخفف گوهرخیز. که گهر از آن خیزد. که ازآن گهر برآید و به دست آید. رجوع به گوهرخیز شود.
-
گوهرزای
لغتنامه دهخدا
گوهرزای . [ گ َ / گُو هََ ] (نف مرکب ) آنکه گوهر زاید. گوهرزاینده . گوهرخیز. که گوهر برآورد : نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیزکه ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای . سعدی .مطلع برج سعادت فلک اختر سعدبحر دردانه ٔ شاهی صدف گوهرزای . سعدی .|| کنایه از بخشنده و کر...
-
ریز
لغتنامه دهخدا
ریز. (نف مرخم ) (ماده ٔ مضارع ریختن ) ریزنده و ریزان و پاشان و افشان و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود، مانند: اشک ریز؛ کسی که گریه می کند و اشک از چشم آن روان است ... (از ناظم الاطباء). ریزنده . (آنندراج ). فاعل از ریزیدن . (شرفنامه ٔ منیری ).- آب ر...
-
دریا
لغتنامه دهخدا
دریا. [ دَرْ ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تق...
-
بحر
لغتنامه دهخدا
بحر. [ ب َ ] (ع اِ) مقابل بر (خشکی ). دریا. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). دریای شور. (منتهی الارب ). دریای محیط که شور است . (غیاث اللغات ). یم . صاحب آنندراج گوید: بیکران و بی پایان و پرآشوب و تلخ و گران لنگر و سبکروح و گوهرخیز و گوهربار و گوهرزای از صف...