کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گهرفشان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
گهرفشان
لغتنامه دهخدا
گهرفشان . [ گ ُ هََ ف ِ ] (نف مرکب ) مخفف گوهرفشان : گفتم گه عطا به چه ماند دو دست اوگفتا دو دست او به دو ابر گهرفشان . فرخی .ابر گهرفشان را هر روز بیست بارخندیدن و گریستن وجذر و مد بود. منوچهری .رجوع به گوهرفشان شود.
-
جستوجو در متن
-
بشپولیدن
لغتنامه دهخدا
بشپولیدن . [ ب ِ دَ ] (مص ) پراکنده کردن و پریشان کردن . (ناظم الاطباء) : آن گیسوی مشکبار خوش بشپول وان چرخ گهرفشان چودریا کن .شرف شفروه (از جهانگیری و انجمن آرا).
-
کاویان
لغتنامه دهخدا
کاویان . (ص نسبی ) منسوب به کاوه .کاویانی ، چون : اختر کاویان ، چتر کاویان ، درفش کاویان ، رایت کاویان . (از یادداشتهای مؤلف ) : با درفش کاویان و طاقدیس زر مشت افشار و شاهانه کمر. رودکی .بدو نیمه کرد اختر کاویان یکی نیمه بگرفت و رفت از میان . فردوسی...
-
پاشیدن
لغتنامه دهخدا
پاشیدن . [ دَ ] (مص ) پراکندن . پریشیدن . افشاندن . نثار کردن . ریختن . برافشاندن . پاچیدن . (در تداول عوام ): آب بر کسی پاشیدن ؛ آب بر روی او افشاندن . تخم در مزرعه پاشیدن ؛ تخم در کشتمند افشاندن . نمک و فلفل و نظایر آن بر روی چیزی پاشیدن ؛ نمک و فل...
-
جزر
لغتنامه دهخدا
جزر. [ ج َ ] (ع مص ) بریدن . (غیاث اللغات از صراح و منتخب و قاموس ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). بریدن چیزی . (از ذیل اقرب الموارد). بریدن و این معنی اصلی است . (از متن اللغة). || پوست باز کردن . (دهار) (تاج المصادر بیهق...
-
مد
لغتنامه دهخدا
مد. [ م َدد ] (ع مص ) کشیدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 78) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). طولانی کردن و کشیدن حرف را. (از اقرب الموارد).- مد صوت ؛ کشیدن آواز. (یادداشت مؤلف ). || جذب کردن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || گستردن و فراخ ک...
-
دست
لغتنامه دهخدا
دست . [ دَ] (اِ) از اعضای بدن . دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است : بازو و ساعد و کف دست و انگشتان . به عربی ید گویند. (برهان ). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن . (از ...