کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گنجینه ساختن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
کنب
لغتنامه دهخدا
کنب . [ کَمْب ْ ] (ع مص ) گنجینه ساختن چیزی را در انبان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).
-
آمودن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹آماییدن، آمادن› [قدیمی] 'āmudan ۱. ساختن.۲. آراستن: ◻︎ در آمودن آن همایونبنا / نماند ایچ باقی به گنجینهها (دقیقی: ۱۱۳).۳. در رشته کشیدن.۴. آماده کردن.۵. آمیختن؛ درهم کردن.۶. (مصدر لازم) آراسته شدن.۷. آمیخته شدن.
-
مطرح
لغتنامه دهخدا
مطرح . [ م َ رَ ] (ع اِ) جای انداختن چیزی . ج ، مطارح . (غیاث ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). جای و مقام و محل و جای نهادن چیزی وجای طرح . (ناظم الاطباء). جایی که چیزی در آن اندازند. (از اقرب الموارد). || جایگاه . قرارگاه . خاصه جائی که حیوانات در آن بس...
-
مدفون
لغتنامه دهخدا
مدفون . [ م َ ] (ع ص ) در زمین نهان کرده . (مهذب الاسماء). دفین . درخاک کرده . به زمین سپرده . (یادداشت مؤلف ). دفین . دِفْن . پنهان کرده شده در خاک . (از متن اللغة). نعت مفعولی است از دفن : این مشکبوی سرخ گل زنده زآن زشت خاک مرده مدفون است . ناصرخس...
-
مغلوب
لغتنامه دهخدا
مغلوب . [ م َ ] (ع ص ) آنکه بر وی چیره باشند. غلبه کرده شده . مقهورشده . مفتوح شده . مطیعگشته . (از ناظم الاطباء). شکست خورده . شکست یافته : فدعا ربه أنی مغلوب فانتصر. (قرآن 10/54). اقوال پسندیده مدروس گشته ... و حرص غالب و قناعت مغلوب . (کلیله و دم...
-
پست
لغتنامه دهخدا
پست . [ پ ِ / پ َ ] (اِ) هر آردی را گویند عموماً و آردی که گندم و جو و نخود آن را بریان کرده باشند خصوصاً و آنرا بعربی سویق خوانند چه سویق الشعیر آرد جو بریان کرده و سویق الحنطه آرد گندم بریان کرده را گویند... (برهان قاطع). کبیده ٔ آرد. آرد گندم یاجو...
-
ورق
لغتنامه دهخدا
ورق . [ وَ رَ ] (ع اِ) کاغذ. (مهذب الاسماء). برگه ٔ کاغذ. (ناظم الاطباء). کاغذ بریده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بخشی از کتاب شامل دو صفحه . بعضی گویند ورق به این معنی در کلمات قدماء وجود ندارد بلکه ورق اسم است برای پوستهای نازک که بر آنهابنوشتن...
-
پیرایه
لغتنامه دهخدا
پیرایه . [ را ی َ / ی ِ ] (اِمص ) آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سرتراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن . (برهان ). || (اِ) پیراهه . (شرفنامه ). حلی . حلیة. (دهار). تهویل . سنیح . (منتهی الارب ). زینت وآرایش زنان . (صحاح الفرس ). ...
-
صنایع
لغتنامه دهخدا
صنایع. [ ص َ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ صَنیع. (منتهی الارب ). ج ِ صَنیعَه . (المنجد) (مهذب الاسماء). رجوع به صنیع، صنیعة و صنائع شود : از هر صنایعی که بخواهی بر او اثروز هربدایعی که بجوئی بر او نشان . فرخی .و چون نصر گذشته شد از شایستگی و بکارآمدگی این مرد مح...
-
آزرم
لغتنامه دهخدا
آزرم . [ زَ ] (اِ) شرم . حیا.ادب . نرمی . رفق . لطف و ملایمت در گفتار : چو پرسدْت پاسخ ورا نرم گوی سخنهای به آزرم و باشرم گوی . فردوسی .خردمند بی شرم خواند مراچو خاقان بی آزرم داند مرا. فردوسی .دل آرام دارید از چار چیزکز او خوبی و سودمندیست نیزیکی بی...
-
کمان
لغتنامه دهخدا
کمان . [ ک َ ] (اِ) معروف است و به عربی قوس خوانند. (برهان ). ترجمه ٔ قوس و مبدل خمان مرکب از «خم » و «ان » که کلمه ٔ نسبت است و کشیده و خمیده و سخت و نرم و گسسته پی و کژابرو و بازوشکن از صفات و ابرو از تشبیهات اوست و به دمشق و چاچ و افراسیاب و رستم ...
-
زیر
لغتنامه دهخدا
زیر. (ق ، اِ، حرف اضافه ) نقیض بالا. (برهان ). یعنی پایین . پهلوی «ازیر» ، «اژر» ، «هچ -اذر» ، از اوستایی «هچا + اذئیری » ، کردی «ژیر» ، بلوچی عاریتی «چره » و «شرا» و «شر» ... گیلکی «جیر» ، در اوراق مانوی به پارتی «دری » . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تر...
-
روی
لغتنامه دهخدا
روی . (اِ) چهر. چهره . رخ . رخسار. وجه . صورت . محیا. مطلع. طلعت . معرف . منظر. دیدار. گونه . سیما. رو. (یادداشت مؤلف ). رو و رخسار است که به عربی وجه گویند. (از برهان ). نقبه . جبله . عارض . (منتهی الارب ). ترعه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). ص...
-
یاد
لغتنامه دهخدا
یاد. (اِ) ذُکر. ذُکرة. تذکار. اندیشه . تذکر. نام و نشان . ذکر باقی و جاودان . ذکر و نقل نام : تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود. دقیقی .به ایران همه خوبی از داداوست کجا هست مردم همه یاد اوست . فردوسی .شهنشاه بهرام داماد ت...
-
یار
لغتنامه دهخدا
یار. (اِ) اعانت کننده . (برهان ) (شرفنامه ). معین . (دهار). مدد. مددکار. (غیاث اللغات ). عون . معاون . ناصر. نصیر. عضد. معاضد. ظهیر. پشت . یاور. مدد. ساعد. دستگیر. طرفدار. دستیار. مساعد. ولی . رِدْء : خرد باد همواره سالار تومباد از جهان جز خرد یار تو...