کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گمان انگیز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
بی گمان
لغتنامه دهخدا
بی گمان . [ گ ُ / گ َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) بدون شک و بطور یقین . (ناظم الاطباء). از پهلوی ویگومان . آنکه شک ندارد. آنکه بیقین است . (یادداشت مؤلف ). بی شک و شبهه . (آنندراج ). بیقین . یقیناً. بلاشک . محققاً. بلاریب . بی شبهه . بلاشبهه . بلاتردید. (ی...
-
خوب گمان
لغتنامه دهخدا
خوب گمان . [ گ ُ] (ص مرکب ) نیکوظن . باظن نکو. نیکوگمان : بتو کنند نو آبادیان همه مفخرکه فخر عالمی ای رادکف ّ خوب گمان .سنائی .
-
خوش گمان
لغتنامه دهخدا
خوش گمان . [ خوَش ْ / خُش ْ گ ُ ] (ص مرکب ) با ظن خوب . حَسَن ُالظَّن ّ.
-
حروف گمان
لغتنامه دهخدا
حروف گمان . [ ح ُ ف ِ گ ُ / گ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حروف شک و تردید. پیشوند گمان . یکی از اقسام حروف ربط (بند و بست ) در فارسی : گوئیا. (دستور جامع ص 806). و در عربی لَعَل َّ آمده است .
-
بی گمان
فرهنگ فارسی عمید
(قید) bigo(a)mān بیشک؛ بیتردید.
-
گمان کردن
دیکشنری فارسی به عربی
احسب , اعتقد , مشتبه به
-
گمان بردن
دیکشنری فارسی به عربی
تخمين
-
گمان داشتن
دیکشنری فارسی به عربی
اعتقد
-
گمان برد
دیکشنری فارسی به عربی
اِحْتَسَبَ
-
بی گمان
واژهنامه آزاد
حتماً (عربی).
-
حدس و گمان
فرهنگ گنجواژه
نظر، تخمین.
-
به گمان افکندن
واژهنامه آزاد
ایهام.
-
جستوجو در متن
-
مشکوک
فرهنگ واژههای سره
گمان انگیز، گمانیک، بدگمان
-
انگیز
لغتنامه دهخدا
انگیز. [ اَ ] (اِ) ریشه ٔ فعل انگیزیدن ، آنچه باعث انگیزش و تحریک باشد. محرک . انگیزه . (فرهنگ فارسی معین ) : گمان می برم که قصه ٔ دمنه انگیزحسودان باشد. (انوار سهیلی از فرهنگ فارسی معین ).آنکه می کشت مرا غمزه ٔ خونریز تو بودگرچه او کشت ولیکن همه انگ...
-
شلاق
لغتنامه دهخدا
شلاق . [ ش َل ْ لا ] (از ع ، اِ)تازیانه ای که از چرم سازند. (ناظم الاطباء). تازیانه . قمچی . سوط. مقرعه . از ماده ٔ شلق عربی بمعنی تازیانه زدن آمده است ، لیکن در عربی بدین صورت بمعنی زنبیل گدایان است ؛ از این رو گمان می کنم بمعنی تازیانه یامصنوع فارس...