کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گلستان زاده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
پادشه پسر
لغتنامه دهخدا
پادشه پسر. [ دْ / دِ ش َه ْ پ ِ س َ ] (اِ مرکب ) شاهزاده . پادشاه زاده . پسر پادشاه : مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دورافتاده . (گلستان ).
-
توانگرزاده
لغتنامه دهخدا
توانگرزاده . [ ت ُ / ت َ گ َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب / ص مرکب ) بزرگ زاده . فرزند کسی که صاحب جاه و مال باشد : توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته . (گلستان ).
-
مداومت
لغتنامه دهخدا
مداومت . [ م ُ وَ / وِ م َ ] (از ع اِمص ) استدامت . پایداری . ثبات . (ناظم الاطباء). ادامه . (فرهنگ فارسی معین ). || مواظبت وایستن بر کاری . (ناظم الاطباء). || (ص ) همیشه یا مدتی طولانی کاری را انجام دادن . دوام دادن . پایداری کردن . ثابت قدم بودن . ...
-
ایتام
لغتنامه دهخدا
ایتام . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ یتیم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) : آنگاه بباید ستمگران راداد ضعفا داد و داد ایتام . ناصرخسرو.مال ایتام و عجایز چون شیر مادر حلال دانند. (گلستان سعدی ).الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده ...
-
خشم آلوده
لغتنامه دهخدا
خشم آلوده . [ خ َ / خ ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) خشمناک . غضبناک . خشم آلود. (یادداشت بخط مؤلف ) (از ناظم الاطباء) : یکی از پسران هرون الرشید پیش پدر آمد خشم آلوده که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. (گلستان سعدی ).
-
مملوح
لغتنامه دهخدا
مملوح . [ م َ ] (ع ص ) نمکین . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). نمک سود.نمک کرده . نمک زده . نمکدار. (یادداشت مرحوم دهخدا): سمک مملوح ؛ ماهی نمک زده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).ماهی شور. (مهذب الاسماء). خبز مملوح ؛ نان خوش نمک . (یادداشت مرحوم دهخدا) :...
-
بزرگ شدن
لغتنامه دهخدا
بزرگ شدن . [ ب ُ زُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بالیدن . (یادداشت بخط دهخدا). عظم . عظامة. (منتهی الارب ). استعظام . (تاج المصادر بیهقی ). کبارة. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). از درجات خردی گذشتن و به کلانی رسیدن . از سنین کودکی بالیدن و بزاد برآمدن : ...
-
لاحول
لغتنامه دهخدا
لاحول . [ ح َ ] (ع جمله ٔ اسمیه ) (از: «لا» + «حول ») مختصر «لاحول و لاقوة الا باﷲ العلی العظیم » است و آن رابرای راندن دیو و شیطان ، بر زبان آرند : از گفتن لاحول گریزد شیطان . معزی .ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل که دیو از آهن و لاحول و لفظ استغفا...
-
خداوندزاده
لغتنامه دهخدا
خداوندزاده . [ خ ُ وَ دَ ] (اِ مرکب ) فرزند پادشاه . ملک زاده . خسروزاده . فرزند شهریار. مهترزاده . بزرگ زاده : منشور هرون بولایت خوارزم بخلیفتی خداوندزاده امیر سعیدبن مسعود نسخت کردند. (تاریخ بیهقی ). سلطان برنشست ، بکوشک سپید رفت با هفت تن از خداون...
-
درپیوستن
لغتنامه دهخدا
درپیوستن . [ دَ پ َ / پ ِ وَ ت َ ] (مص مرکب ) پیوستن . متصل شدن . ملحق شدن . (ناظم الاطباء). تلفق : لَوغ ؛ درپیوستن به کسی . (از منتهی الارب ). || وصل کردن . || چسبیدن . || متحد کردن . (ناظم الاطباء). || ادامه دادن .- درپیوستن بکسی ؛ بیاری او آمدن ....
-
آدمیزاد
لغتنامه دهخدا
آدمیزاد. [ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) زاده ٔ آدم . انسان . مردم . بشر: یکی را شنیدم از پیران که مریدی را همی گفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمیزاد بروزی است اگر... (گلستان ).که هامون و دریا و کوه و فلک پری وآدمیزاد و دیو و ملک همه هرچه هستند از آن کمتر...
-
آزر
لغتنامه دهخدا
آزر. [ زَ ] (اِخ ) نام پدر ابراهیم پیغامبر علیه السلام . و او را آزر بت گر و آزر بت تراش نیز گویند : دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند. ناصرخسرو.ابراهیم را چه زیان که آزر پدر اوست و آزررا چه سود که ابراهیم پسر اوست ؟ (خواجه...
-
آوردن
لغتنامه دهخدا
آوردن . [ وَ دَ ] (مص ) (از: آ، به معنی سوی یا به معنی سلب + بردن ) بردن بسوی کسی . ایتاء. اجأه . اِتیان . مقابل بردن : ز چیزی که از بلخ بامی ببردبیاورد و یکسر به گهرم سپرد. فردوسی .بگیریدش از پشت آن پیل مست به پیش من آریدبسته دو دست . فردوسی .بسیند...
-
ارکان
لغتنامه دهخدا
ارکان .[ اَ ] (ع اِ) ج ِ رُکن . مبانی . پایه ها : بحکم تجربت احکام رایش همه ارکان ملک شهریار است . مسعودسعد.چه آستان که چون کعبه بخاکپای رُکبان آن تمسّک سزا و بموافقت و ارکان آن تنسک روا. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 453). || کرانه ٔ قویتر چیزی . (منتهی ال...
-
شهروا
لغتنامه دهخدا
شهروا. [ ش َ رَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) شاید از شهرروا باشد. چاو. (یادداشت مؤلف ). ظاهراً مخفف شهرروا. (فرهنگ نظام ). گویند پادشاهی زر قلب و ناسره زد و آنرا شهروا نام کرد و بنابر شدت و تندی خوی در ملک خود رایج گردانید و در غیر ملک او به هیچ نمی گرفتند...