کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گلرخ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
گلرخ
لغتنامه دهخدا
گلرخ . [ گ ُ رُ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش چون گل باشد. گلروی . زیباروی . گلچهره . خوش صورت : ز هر خرگهی گلرخی خواستندبه دیبای چینی بیاراستند. فردوسی .کنیزان گلرخ فزون از هزاربه دشت آمدند هر یکی چون بهار. اسدی .کنیزان گلرخ فرازآمدندهمه پیش جم در نماز آمد...
-
گلرخ
فرهنگ نامها
(تلفظ: gol rox) (در قدیم) (به مجاز) دارای چهرهای مانند گل ، زیبا روی ، گل چهره .
-
واژههای همآوا
-
گل رخ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] golrox کسی که رخ او مانند گل سرخ باشد؛ گلچهره؛ خوبرو؛ خوشگل؛ زیبا؛ گلرخسار؛ گلعذار.
-
جستوجو در متن
-
گلسیما
فرهنگ نامها
(تلفظ: gol simā) (= گلرخ) ، ← گلرخ .
-
گلرخسار
فرهنگ نامها
(تلفظ: gol roxsār) (در قدیم) (به مجاز) گلرخ ، ← گلرخ .
-
گلرو
فرهنگ نامها
(تلفظ: gol ru) (به مجاز) گلرخ ، ← گلرخ .
-
گلعذار
واژگان مترادف و متضاد
گلچهره، گلرخ، گلرخسار، گلرو
-
گلچهره
واژگان مترادف و متضاد
گلچهر، گلخد، گلرخ، گلرخسار، گلرو، گلعذار، لالهرخ، لالهرخسار، لالهرو، لالهعذار، ≠ زردچهره، زردرو
-
پری فش
لغتنامه دهخدا
پری فش . [ پ َ ف َ ] (ص مرکب ) پری وش : کنیزان یکی خیل پیشش بپای پری فش همه گلرخ و دلربای .(گرشاسب نامه ).
-
یاسمین عارض
لغتنامه دهخدا
یاسمین عارض . [ س َ رِ ] (ص مرکب ) آن که عارض وی چون یاسمین سفید است : ز دست دلبر گلرخ دلارایی پریچهره عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما.مسعودسعد.
-
گسارنده
لغتنامه دهخدا
گسارنده . [گ ُ رَ دَ / دِ ] (نف ) دهنده ٔ می . ساقی : می آورد چون هرچه بد خورده شدگسارنده ٔ می ورا بَرده شد. فردوسی .گسارنده ٔ باده و رود و سازسیه چشم گلرخ بتان طراز. فردوسی .گسارنده آورد جام بلورنهادش ابر دست بهرام گور. فردوسی .و رجوع به گساردن شود.
-
غیرتی سمنانی
لغتنامه دهخدا
غیرتی سمنانی . [ غ َ رَ ی ِ س ِ ] (اِخ ) شاعر قرن دهم هجری ، معاصر سام میرزا.وی به کرباس فروشی اشتغال داشت . این مطلع از اوست :ز سبزه گلرخ من بر سمن نقاب کشیدز مشک ناب عجایب خطی بر آب کشید. (تحفه ٔ سامی ص 147).رجوع به تذکره ٔ شعرای سمنان شود.
-
رخساره برافروختن
لغتنامه دهخدا
رخساره برافروختن . [ رُ رَ / رِ ب َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) رخ برافروختن . کنایه از بسیار زیباروی شدن . گلرخ گردیدن . گل افشان شدن رخ : دوش می آمد و رخساره برافروخته بودتا کجا بازدل غمزده ای سوخته بود. حافظ.و رجوع به رخ برافروختن شود.