کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گستاخ زبان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
گستاخ شدن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . شُ دَ) (مص ل .) بی باک شدن ، دلیر شدن .
-
بوسه گستاخ
لغتنامه دهخدا
بوسه گستاخ . [ س َ / س ِ گ ُ ] (ص مرکب ) آنکه در بوسیدن گستاخی میکند. (ناظم الاطباء).
-
دختر گستاخ
دیکشنری فارسی به عربی
بنت وقحة
-
جستوجو در متن
-
زبان دراز
فرهنگ فارسی معین
( ~. دِ) (ص مر.) گستاخ .
-
سَلیتَه
لهجه و گویش بختیاری
salita سلیطه، زن گستاخ و زبان دراز.
-
شوخ زبان
لغتنامه دهخدا
شوخ زبان . [ زَ ] (ص مرکب ) کنایه از گستاخ گوی . (آنندراج ). گستاخ . (ناظم الاطباء). || عجول در حرف زدن . (ناظم الاطباء).
-
زبان دراز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه، مجاز] zabānderāz گستاخ و پرحرف؛ کسی که در حرف زدن و سخن گفتن با دیگری گستاخی و جسارت میکند.
-
زبان دراز شدن
لغتنامه دهخدا
زبان دراز شدن . [ زَ دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گستاخ شدن . خارج شدن از حد ادب : شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زدخصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو.حافظ.
-
مطریر
لغتنامه دهخدا
مطریر. [ م ِ ] (ع ص ) زن زبان دراز. (منتهی الارب ). زن گستاخ و بی حیا و هنگامه ساز. (ناظم الاطباء).
-
زبان دراز
لغتنامه دهخدا
زبان دراز. [ زَ دِ ] (ص مرکب )جسور و بی ادب در تکلم . (فرهنگ نظام ). آنکه سخن بی محابا گوید و بسیار گوید. (آنندراج ). بدزبان و کسی که به بدی حرف بسیار میزند و گستاخ . (ناظم الاطباء). ذِربَة. سلیط. عَذقانَة. مِطریر. مَشان . (منتهی الارب ) : دریغ اگر ا...
-
جری
لغتنامه دهخدا
جری . [ ج َ ] (از ع ، ص ) جری ٔ. بی باک . بهادر. دلاور. شجاع . (ناظم الاطباء). دلیر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بستاخ . گستاخ . (یادداشت مؤلف ). گویند: فلانی برسر ما جری شد؛ یعنی شیرک شد و ما را زیرچاق خود کرد. (آنندراج ) : گویدت این گورخانه است ای ...
-
زبان آور
لغتنامه دهخدا
زبان آور. [ زَ وَ ] (نف مرکب ) شخص نطاق و خوب حرف زننده . (فرهنگ نظام ). فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء). کنایه از فصیح . (آنندراج ) (بهارعجم ) : زبان آوری بود بسیارمغزکه او برگشادی سخنهای نغز. فردوسی .زبان آوری چرب گوی از میان فرستاد نزدیک شاه جهان . فر...
-
دراززبان
لغتنامه دهخدا
دراززبان . [ دِ زَ ] (ص مرکب ) زبان دراز. آنکه زبانی دراز و طویل دارد. || سخن آرا و نطاق . (ناظم الاطباء). || آنکه به صراحت هرچه خواهد بگوید و از کس نهراسد. گستاخ در گفتار. (یادداشت مرحوم دهخدا): اگر خواهی دراززبان باشی کوتاه دست باش . (منسوب به انوش...
-
مرغک
لغتنامه دهخدا
مرغک . [ م ُ غ َ ] (اِ مصغر) مصغر مرغ . تصغیر مرغ . مرغ کوچک . مرغ خرد. وگاه از آن خردی و حقارت مرغ اراده شود : کلکش چو مرغیست دودیده پر آب مشک وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ و تیر. عسجدی .بر سر هر شاخساری مرغکی است بر زبان هر یکی بسم اللهی . منوچهری ....
-
دراز گشتن
لغتنامه دهخدا
دراز گشتن . [ دِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) دراز گردیدن . دراز شدن . ارتفاع یافتن .طولانی شدن بسمت بالا. || طول یافتن بسمت پایین . طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند : موی زیر بغلش گشته درازوز قفا موی پاک فلخوده . طیان . || گسترده شدن . امتداد یافتن : اِنجر...