کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گزار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
گزار
/gozār/
معنی
نشتر حجام یا رگزن.
فرهنگ فارسی عمید
فعل
بن گذشته: گزارد
بن حال: گزار
دیکشنری
design, sketch
-
جستوجوی دقیق
-
گزار
لغتنامه دهخدا
گزار. [ گ َ ] (اِ) نقش باریک و کم رنگ نقاشان و مصوران را نیز میگویند که اول میکشند بجهت اندام و اسلوب و بعد از آن رنگ آمیزی کرده پرداز میدهند. (برهان ) (رشیدی ) (غیاث ).
-
گزار
لغتنامه دهخدا
گزار. [ گ ُ ] (اِ) نشتر حجام و فصاد را گویند. (برهان ) (رشیدی ) (غیاث ).
-
گزار
لغتنامه دهخدا
گزار. [ گ ُ ] (نف ) گزارنده . اداکننده . رجوع به گزارنده شود.ترکیب ها:- پیام گزار . پیغام گزار. حقگزار. خوابگزار. شکرگزار. مصلحت گزار. نمازگزار و رجوع به گزاردن و هر یک از این مدخلها شود.|| ترک کننده . (ناظم الاطباء). || (اِمص ) ادا که از ادا کردن بم...
-
گزار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] gozār نشتر حجام یا رگزن.
-
گزار
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ گزاردن) gozār ۱. = گزاردن۲. گزارنده (در ترکیب با کلمه دیگر): خدمتگزار، سپاسگزار، نمازگزار، خوابگزار.۳. طرح و نقش.۴. (نقاشی) [قدیمی] طرح مدادی که روی کاغذ یا پارچه بکشند که بعد آن را رنگآمیزی کنند.
-
گزار
فرهنگ فارسی معین
(گُ)1 - (ص فا.) در ترکیب با بعضی واژه ها معنای گزارنده می دهد. مانند: نمازگزار. 2 - (اِ.) طرح یا نقشی که با مداد آن را روی کاغذ یا پارچه می کشند و بعد رنگ می کنند.
-
گزار
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِ.) نیشتر حجام .
-
واژههای مشابه
-
گزار کردن
لغتنامه دهخدا
گزار کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عبور کردن . گذشتن .
-
گله گزار
لغتنامه دهخدا
گله گزار. [ گ ِ ل َ / ل ِ گ ُ ] (نف مرکب ) آنکه گله کند از کسی یا چیزی . رجوع به گله شود.
-
کینه گزار
لغتنامه دهخدا
کینه گزار. [ ن َ / ن ِ گ ُ ] (نف مرکب ) انتقامجو. انتقام طلب . منتقم . که انتقام به جای آورد : تو بدکننده ٔ خود را به روزگار سپارکه روزگار تو را چاکری است کینه گزار. فرخی .به چاشتگاه ملک بی کمر میان سپاه برفت بر دم آن جنگجوی کینه گزار. فرخی .مبارک آم...
-
نصیحت گزار
لغتنامه دهخدا
نصیحت گزار. [ ن َ ح َ گ ُ ] (نف مرکب ) نصیحت گر. ناصح . اندرزدهنده . رجوع به نصیحت گذار شود.
-
سپاس گزار
لغتنامه دهخدا
سپاس گزار. [ س ِ گ ُ ] (نف مرکب ) شاکر.
-
گله گزار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹گلهگزارنده› gelegozār آنکه از کسی یا چیزی گله کند.
-
مال گزار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی. فارسی] [قدیمی] mālgozār کسی که اموالی از محلی جمعآوری کند و به مخدوم خود یا دولت تحویل بدهد.