کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گرچه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
گرچه
/garče/
معنی
= اگرچه
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
albeit, notwithstanding, though
-
جستوجوی دقیق
-
گرچه
لغتنامه دهخدا
گرچه . [ گ ُ چ َ / چ ِ ] (اِ) گریچه است که تالار و خانه ٔ کوچک باشد. || نقب و زیرزمین را نیز گویند. || چاه . || زندان . (برهان ) (آنندراج ).
-
گرچه
فرهنگ فارسی عمید
(حرف) [مخفف اگرچه] garče = اگرچه
-
گرچه
دیکشنری فارسی به عربی
ولو ان
-
جستوجو در متن
-
grucche
دیکشنری انگلیسی به فارسی
گرچه
-
اگرچه
فرهنگ فارسی عمید
(حرف ربط) ‹ارچه› 'agarče اگرچنانچه؛ اگرچند؛ گرچه.
-
برنایی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) bornāy(')i جوانی: ◻︎ گرچه برنایی از میان برخاست / چون کنم حرص همچنان برجاست (نظامی۴: ۵۶۱).
-
inferiority feeling
احساس کهتری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[روانشناسی] احساس کمارزشی نسبت به دیگران، که گرچه ناخوشایند است، اما به رشد و پیشرفت فرد منجر میشود
-
ولو ان
دیکشنری عربی به فارسی
اگرچه , گرچه , هرچند , بااينکه , بهرحال , باوجود ان , بهرجهت , هرچند با اينکه , باوجوداينکه , ولو , ولي
-
نگفتن
لغتنامه دهخدا
نگفتن . [ ن َ گ ُ ت َ ] (مص منفی ) مقابل گفتن : سخن گرچه با وی زهازه بودنگفتن هم از گفتنش به بود.نظامی .
-
بریشم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] barišam = ابریشم: ◻︎ گرچه یکی کرم بریشمگر است / باز یکی کرم بریشمخور است (نظامی۱: ۷۲).
-
کول
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹کبل› [قدیمی] kaval پوستینی از جنس پوست گوسفند: ◻︎ میفکن کَوَل گرچه خوار آیدت / که هنگام سرما به کار آیدت (نظامی۵: ۸۱۷).
-
تاریک طبع
لغتنامه دهخدا
تاریک طبع. [ طَ ] (ص مرکب ) بدسرشت : ناکسان را فِراستی است عظیم گرچه تاریک طبع و بدخویند.سعدی .
-
شهربندان
لغتنامه دهخدا
شهربندان . [ ش َ ب َ ] (اِمص مرکب ) محاصره شدن : گرچه باشد بشهر او راهت مرو آنجا که شهربندانست .اوحدی .
-
منوهر
لغتنامه دهخدا
منوهر. [ م ُ هََ ] (اِخ ) نام نقاشی از هند. (آنندراج ) : به صنعت گرچه او می بود قادریقین نام منوهر بود ماهر.محسن تأثیر (از آنندراج ).