کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گرد چیزی برآمدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
گرد شب
لغتنامه دهخدا
گرد شب . [ گ َ دِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) کنایه از سیاهی شب است . (برهان ) (آنندراج ).
-
گرد شدن
لغتنامه دهخدا
گرد شدن . [ گ ِ ش ُدَ ] (مص مرکب ) جمع شدن . گرد آمدن . تجمع کردن . مجتمع شدن . اجتماع کردن . فراهم آمدن : رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار، و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یک جای گرد شود. آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد...
-
گرد غوره
لغتنامه دهخدا
گرد غوره . [ گ َ دِ رَ / رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گردی است که از غوره ٔ انگور گیرند و بر روی غذا پاشند.
-
گرد فشاندن
لغتنامه دهخدا
گرد فشاندن . [ گ َ ف َ / ف ِ دَ ] (مص مرکب ) گرد پراکندن : کسی را ندانم که روز نبردفشاند بر اسب من از باد گرد. فردوسی . || گرد پاک کردن . زدودن گرد از : چون قصه شنید قصد آن کردکز چهره ٔ گل فشاند آن گرد. نظامی .خانقه خالی شد و صوفی نماندگرد از رخت آن ...
-
گرد کافور
لغتنامه دهخدا
گرد کافور. [ گ َ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از موی سفید است : اندوده رخش زمان بزرآب آلوده سرش به گرد کافور.ناصرخسرو.
-
گرد کردن
لغتنامه دهخدا
گرد کردن . [ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از جمله کارهای داروسازی یکی گرد کردن است و آن عبارت از تقسیم جامد به قسمت های کوچک است . قبل از گرد کردن اجسام را خوب و بد کرده خشک میکنند و سپس آنها را با قیچی و یا کارد و یا ماشین های مخصوص به قطعات کوچکی درمی آ...
-
گرد کردن
لغتنامه دهخدا
گرد کردن . [ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) غبار انگیختن . || کار برجسته و جالب نظری کردن . کاری بانام و بزرگوار انجام دادن : آنچنان علم خود چه گرد کندکه نه زر بر دل تو سرد کند. اوحدی .عاشق بی طلب چه گرد کندمرد باید که کار مرد کند. اوحدی .در فیش دیگر بخط مو...
-
گرد کردن
لغتنامه دهخدا
گرد کردن . [ گ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جمع کردن . (آنندراج ). فراهم آوردن . عَش . غَلث . (منتهی الارب ). تدویر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). ابسال . (ترجمان القرآن ). وسق . لم . تحصیل . تجمیع. جبایة. جمع. حشر. الفغدن : کنون گر کند مغزم اندیشه گردبگویم ...
-
گرد گشتن
لغتنامه دهخدا
گرد گشتن . [ گ ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) دوران . (ترجمان القرآن ). || جمع شدن . فراهم آمدن . انباشته شدن : مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت ورنه اندر ری تو سرگین چیده ای از پارگین .منوچهری .
-
گرد لیکوپد
لغتنامه دهخدا
گرد لیکوپد. [ گ َ دِ ک ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گردی است که از سنبله های به هم فشرده ٔ هاگدانها است .در داروسازی مورد استفاده است و مورد استعمال آن درخشک کردن زخم ها و برای ساختن حب های دارویی است ، یعنی حب های دارویی را برای آنکه به هم نچسبند با...
-
گرد نشانیدن
لغتنامه دهخدا
گرد نشانیدن . [ گ َ ن ِ دَ ] (مص مرکب ) زائل ساختن . برطرف کردن . در بیت زیر از نظامی به معنی جامه ٔ کبود عزا را به جامه ٔ سرخ شادی تبدیل کردن است : به مرجان ز پیروزه بنشاند گردطلایی زر افکند بر لاجورد.نظامی (از آنندراج ).
-
گرد نشستن
لغتنامه دهخدا
گرد نشستن . [ گ َ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) گردآلود شدن . چرکین شدن . || مجازاً نقصان یافتن . زیان رسیدن : گر جمله ٔ کائنات کافر گردندبر دامن کبریاش ننشیند گرد. خواجه عبداﷲ انصاری .خاک نعلین تو ای دوست غبارم شدتا بر آن دامن عصمت ننشیندگردم .سعدی (خوات...
-
گرد نعلین
لغتنامه دهخدا
گرد نعلین . [ گ ِ ن َ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد، واقع در45500گزی جنوب باختری مهاباد و 32هزارگزی جنوب باختری راه شوسه ٔ مهاباد به سردشت . هوای آن سردسیر و سالم و دارای 99 تن جمعیت است . آب آنجا از رودخانه ٔ بادین آ...
-
گرد نماندن
لغتنامه دهخدا
گرد نماندن . [ گ َ ن َ دَ ] (مص مرکب ) گرد نماندن از...، کنایه از اثر نماندن . (آنندراج ) : چنان خواهم بمستی کام از لعل لبت گیرم که گردی از نمک باقی نماند از نمکدانت .کلیم (از آنندراج ).
-
گرد یتیمی
لغتنامه دهخدا
گرد یتیمی . [ گ َ دِ ی َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آبداری و صفایی مروارید است . (آنندراج ) : در نقطه ٔ خاک است نهان گر خبری هست در پرده ٔ این گرد یتیمی گهری هست .صائب (از آنندراج ).