کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گردونۀ تک ـ بس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
WORM memory
حافظۀ تکنویس ـ بسخوان
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مهندسی مخابرات] نوعی انبارۀ داده که در آن از لیزر برای خواندن دادهها استفاده میشود نه از وسایل مغناطیسی اختـ . حافظۀ تک ـ بس
-
many-body theory 1
نظریۀ بسذرهای
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک] نظریهای برای محاسبۀ کمیتهای فیزیکی سامانهای متشکل از شمار زیادی ذره بیآنکه نیازی به شناخت رفتار تکتک ذرات باشد
-
many particle system
سامانۀ بسذرهای
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک] سامانهای شامل تعدادی ذره که در هامیلتونی آن علاوه بر عملگرهای انرژی تکذرهها، جملههای برهمکنش متقابل نیز در نظر گرفته میشود
-
many particle wave function
تابع موج بسذرهای
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک] تابع موج سامانهای بسذرهای که با استفاده از تابع موجهای تکذرههای سازندۀ سامانه به دست میآید
-
bulk-pedigree breeding
بهنژادی جمعی ـ شجرهای
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی-ژنشناسی و زیستفنّاوری، کشاورزی-زراعت و اصلاح نباتات] یکی از روشهای بهنژادی که در آن، جمعیت بهصورت تودهای، تا زمانی که شرایط برای انتخاب فراهم شود، تکثیر میشود و سپس با انتخاب تکبوته از روش شجرهای برای گزینش استفاده میشود
-
محنوذ
لغتنامه دهخدا
محنوذ. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از حنذ. حنیذ (در تمام معانی ). اسب دوانیده و سپس جل کرده ٔدر آفتاب بسته تا عرق کند. (ناظم الاطباء). اسبی که مهمیز کرده دوانیده شود یک دو تک بعد آن در آفتاب استاده کرده جل بر آن انداخته شود تا عرق کند. (آنندراج ). || گ...
-
اکتفا
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: اکتفاء] 'ektefā ۱. کفایت کردن.۲. بس دانستن.۳. (ادبی) در بدیع، آن است که شاعر یک کلمه یا جمله را از آخر شعر حذف کند به طوری که به قرینۀ معنوی و دلالت کلمات پیشین، معنی کلام استنباط شود، چنانکه در این شعر: ای بر دل هرکس ز تو آزا...
-
فتی
لغتنامه دهخدا
فتی . [ ف َ تا ] (ع ص ، اِ) جوان . (منتهی الارب ). جوان نورسیده . (اقرب الموارد). ج ، فتیان ، فِتْیة، فِتْوة، فُتُو، فُتی ّ. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : گفت معشوقی به عاشق کای فتی تو به غربت دیده ای بس شهرها. مولوی .به اماله نیز خوانند. (غیاث ): ...
-
نفایه
لغتنامه دهخدا
نفایه . [ ن َ ی َ / ی ِ ] (از ع ، ص ) پول قلب ناسره . (ناظم الاطباء). نبهره . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به نفایة شود : گفتا ز کفر پاک شود شهرهای روم گفتم چنانکه سیم نفایه میان گاز. فرخی .اینکه زحمت کم کنی نوعی ز تشویر است از آنک نقده های بس ...
-
دیرند
لغتنامه دهخدا
دیرند. [ رَ ] (ص ) دیرپای . (یادداشت مؤلف ). بمعنی دیریاز است که دراز است . (برهان ). دیرنده . به معنی دیریاز و دراز. (انجمن آرا) (از آنندراج ). طویل . (یادداشت مؤلف ) : شبی دیرند و ظلمت را مهیاچو نابینا در او دو چشم بینا. رودکی . || مدت دراز. || د...
-
سنبیدن
لغتنامه دهخدا
سنبیدن . [ سُم ْ دَ ] (مص ) سوراخ کردن و سفتن . (انجمن آرا) (آنندراج ). سنبانیدن : چنان آبی که گردد سخت بسیاربسنبد زیر بند خویش ناچار. (ویس و رامین ).که آیات قرآن و شعر حجت دل دیوان بسنبد همچو پیکان . ناصرخسرو.و اگر سبب آن تیزی خون باشد که رگ را بسنب...
-
پوی
لغتنامه دهخدا
پوی . (اِمص ) ریشه ٔ فعل از مصدر پوییدن . رفتنی باشد نه بشتاب و نه نرم . رفتار متوسط نه تند و نه آهسته و برخی رفتار تند را گویند. (آنندراج ). تک . عدو. پویه : شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگردببردو آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز. منوچهری .گورساق و شیر...
-
تگ
لغتنامه دهخدا
تگ . [ ت َ ] (اِ) بمعنی ته و بن و پایین باشد همچو ته حوض و بن چاه و امثال آن .(برهان ). بن و پایین چیزی چون تگ حوض و تگ درخت . (فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ جهانگیری ). قعر چاه و ته و پایین و بن چون ته حوض و بن چاه و عمق . (غیاث اللغات ).قعر دریا. (آنندرا...
-
خط
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: خطّ، جمع: خطوط] xat[t] ۱. مجموع نشانههایی که کلمات یک زبان با آن نوشته میشود.۲. دستخط.۳. خوشنویسی: کلاس خط.۴. شیوهای که با آن الفبای یک زبان نوشته میشود: خط نستعلیق.۵. [مجاز] نوشته.۶. [مجاز] سند.۷. سطر.۸. [مجاز] مسیر حرکت پیوستۀ یک ...
-
کپان
لغتنامه دهخدا
کپان . [ ک َ / ک َپ ْ پا ] (اِ) قپان و آن ترازویی است که یک پلّه دارد و بجای پلّه ٔدیگر سنگ از شاهین آن آویزند و بلغت رومی قسطاس می گویند. (برهان ). ترازوی معروف است که یک پله دارد و جانب دیگر سنگ از شاهین بیاویزند و قبان معرب آن است و با کاف فارسی ن...