کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
گدازان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
گدازان
/godāzān/
معنی
۱. در حال گداختن.
۲. سوزان؛ سوزاننده: ◻︎ فرو گفت با او سخنهای تیز/ گدازانتر از آتش رستخیز (نظامی۵: ۹۲۰).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
گدازان
لغتنامه دهخدا
گدازان . [ گ ُ ] (نف مرکب ) بخسان . (صحاح الفرس ). ذائب . ذوب شونده . در حال گداختن . کسی که ذوب میکند و تصفیه مینماید طلا را. (از ناظم الاطباء) : از آن شکرلبانت اینکه دایم گدازانم چو اندر آب شکر. دقیقی .ز پیوند و خویشان شده ناامیدگدازان و لرزان چو ی...
-
گدازان
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] godāzān ۱. در حال گداختن.۲. سوزان؛ سوزاننده: ◻︎ فرو گفت با او سخنهای تیز/ گدازانتر از آتش رستخیز (نظامی۵: ۹۲۰).
-
واژههای مشابه
-
گدازان کردن
لغتنامه دهخدا
گدازان کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ذوب کردن چیزی را. حل کردن چیزی را. نیست کردن چیزی را : صورت سرکش گدازان کن ز رنج تا ببینی زیر آن وحدت چو گنج .مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 18 س 15).
-
جستوجو در متن
-
ذایب
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: ذائب] [قدیمی] zāy(')eb ذوبشونده؛ گدازنده؛ گدازان.
-
ذایب
فرهنگ فارسی معین
(یِ) [ ع . ذائب ] (اِفا.) ذوب شونده ، گدازان .
-
بخسان
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ بخسانیدن) ‹پخسان› [قدیمی] baxsān ۱. = بخسانیدن۲. (اسم) گداخته؛ گدازان.۳. (اسم) پژمرده.
-
هفت گوهران
لغتنامه دهخدا
هفت گوهران . [ هََ گ َ / گُو هََ ] (اِ مرکب ) هفت گوهر. هفت فلز : این هفت گوهران گدازان راسقراط بازبست به هفت اختر. ناصرخسرو.رجوع به هفت فلز و هفت گوهر و اَجساد شود.
-
ذائب
لغتنامه دهخدا
ذائب . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ذوب . گدازان . بخسان . (صحاح الفرس ). || گدازنده . آب کننده . || مذاب . آب شده : لحبک ذائب ابداً فؤادی یخفف بالدّموع الجاریات . ابوالحسن محمدبن عمرالانباری .بعدت منک و قد صرت ذائباً کهلال اگر چه روی چو ماهت ندیده ام...
-
بخسان
لغتنامه دهخدا
بخسان . [ ب َ ] (نف ) پژمرده وفراهم آمده . (برهان قاطع) (آنندراج ). پژمرده و درهم کشیده . (ناظم الاطباء). || رنج دیده و الم کشیده . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || گدازان . (برهان قاطع) (صحاح الفرس ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گداخته شده ....
-
شمعوار
لغتنامه دهخدا
شمعوار. [ ش َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) شمعسان . شمعوش . همچون شمع فروزان و سوزان و درخشان . گدازان و اشک ریزان چو شمع : اشک نیاز ریخته چشم تو شمعواروز نور روضه ٔ نبوی شمعدان شده . خاقانی .خواست کز کار او بپردازدشمعوار از تنش سر اندازد. نظامی .شمعوارت چو ...
-
هفت جوش
لغتنامه دهخدا
هفت جوش . [ هََ ] (اِ مرکب ) هفت فلز است به هم آمیخته که آن را اژدهاث گویند و آن به غایت محکم باشد، و آن هفت فلز این است : زر، نقره ، مس ، جست ،آهن ، سرب ، ارزیز. (از غیاث اللغات ). هفت جسد است که با هم گدازند و از آن چیزها سازند و آن آهن و جس که روح...
-
نیم رو
لغتنامه دهخدا
نیم رو. (اِ مرکب ) نیم رخ . نیمی از صورت . نیمی از رخسار. || طعامی که از تخم مرغ در روغن داغ پخته تهیه کنند. تخم مرغی که در روغنی بر آتش جوشان بشکنند و بپزند. || (ص مرکب ) گوهر و مروارید که از یک طرف گرد و از طرف دیگر مستوی باشد. (آنندراج ). جواهر و ...
-
هفت اختر
لغتنامه دهخدا
هفت اختر. [ هََ اَ ت َ ] (اِ مرکب ) قمر و عطارد و زهره و شمس و مریخ و مشتری و زحل . سیارات سبع. نام فارسی آنها این است : ماه ، تیر، ناهید، خورشید یا مهر، بهرام ، برجیس وکیوان . (یادداشت مؤلف ). به اعتقاد قدما جای این سبعه ٔ سیاره به ترتیب در هفت فلک...