کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کیی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
کیی
/key(')i/
معنی
پادشاهی؛ شاهی: کلاه کیی.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
کیی
لغتنامه دهخدا
کیی . [ ک َ / ک ِ ] (حامص ) پادشاهی . (ناظم الاطباء). پادشاهی . شاهی : کلاه کیی . (فرهنگ فارسی معین ) : دریغ آن کیی فر و آن چهر و برزدریغ آن بلند اختر و دست و گرز. فردوسی .که چون کودک او به مردی رسدکه دیهیم و تخت کیی را سزد. فردوسی .دریغ آن کمربند و ...
-
کیی
لغتنامه دهخدا
کیی . [ ک َ / ک ِ ] (حامص ) مقرون به زمان بودن : لیکن فرق میان اسم و کلمه که اسم دلیل بود بر معنی دلیل نبود بر کیی آن معنی ، چنانکه گویی مردم و دوستی . و اما کلمه دلیل بود بر معنی و کیی آن معنی چنانک گویی «بزد» که دلیل بود بر زدن و بر آنکه اندر زمان ...
-
کیی
لغتنامه دهخدا
کیی . [ ک ِ ] (حامص ) که بودن . هویت . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کیی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به کی) [قدیمی] key(')i پادشاهی؛ شاهی: کلاه کیی.
-
کیی
فرهنگ فارسی معین
(کَ یا کِ) (حامص .) پادشاهی ، شاهی .
-
کیی
فرهنگ فارسی معین
(کِ) (حامص .) که بودن ، هویت .
-
جستوجو در متن
-
Ken Kesey
دیکشنری انگلیسی به فارسی
کن کیی
-
کاء
لغتنامه دهخدا
کاء. (ع ص ) ضعیف . جبان . (صراح اللغة). || سست و بددل . کاءَة بالتاء و کیی و کیاة بفتحهما مثله . (منتهی الارب ). || (مص ) ترسیدن . (منتهی الارب ).
-
صطخر
لغتنامه دهخدا
صطخر. [ ص ِ طَ ] (اِخ ) مخفف اصطخر است : چو شد روشنک سوی شهر صطخرپذیره شدش هر که بودیش فخر. فردوسی .سوی طیسفون شد ز شهر صطخرکه گردن کشان را بدان بود فخر. فردوسی .ز کرمان بیامد بشهر صطخربسر برنهاد آن کیی تاج فخر. فردوسی .چنین تا به شهر صطخر آمدندز شاه...
-
چنان و چنین
لغتنامه دهخدا
چنان و چنین . [ چ ُ / چ ِ ن ُ چ ُ / چ ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کذا و کذا. مؤلف آنندراج بنقل از جواهرالحروف نویسد که : «چنان و چنین » را جایی استعمال کنند که دو چیز یا دو شخص مجهول الحقیقة مراد باشند. لیکن ظاهراً این تعریف درست نیست و «چنان و چنین...
-
دادده
لغتنامه دهخدا
دادده . [ دِه ْ ] (نف مرکب ) داددهنده . عادل . عدل . عدالت ورزنده : سخنگوی و روشن دل و دادده کهان را بکه دارد و مه بمه .فردوسی .همه دادده باش و پروردگارخنک مرد بخشنده ٔ بردبار. فردوسی .بدینار کم ناز و بخشنده باش همان دادده باش و فرخنده باش . فردوسی ....
-
چاک کردن
لغتنامه دهخدا
چاک کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چاک زدن . پاره کردن . دریدن . شکافتن . خراشیدن : بکردند چاک آن کیی جوشنش بشمشیر شد پاره پاره تنش . فردوسی .به آب اندرون تن در آورده پاک چنان چون کند خور شب تیره چاک . فردوسی .فکند آن تن شاهزاده بخاک بچنگال کردش جگرگاه...
-
اندرنوشتن
لغتنامه دهخدا
اندرنوشتن . [ اَ دَ ن َ وَ ت َ ] (مص مرکب ) طی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). درنوردیدن . درپیچیدن : برانگیخت شبرنگ بهزاد راکه اندرنوشتی بتک باد را. فردوسی .نویسنده چون خامه بیکار گشت بیاراست قرطاس و اندرنوشت . فردوسی .چو مشک از نسیم هوا خشک گشت نویسنده...
-
گاوپیکر
لغتنامه دهخدا
گاوپیکر. [ پ َ / پ ِک َ ] (ص مرکب ) بشکل گاو. به هیأت گاو : همه کژدم وش و خرچنگ کردارگوزن شیرچهر و گاوپیکر. ناصرخسرو.- درفش گاوپیکر ؛ درفشی که شکل گاو بر آن منقوش است : زده هم برش گاوپیکر درفش سپر زرد و بر گستوانش بنفش . اسدی (گرشاسب نامه ).- گرز گا...