کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کیمخت لب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کیمخت لب
لغتنامه دهخدا
کیمخت لب . [ م ُ ل َ ] (ص مرکب ) ستبرلب . که لب او چون کیمخت ستبر و کلفت باشد : تیزچشم ، آهن جگر، فولاددل ، کیمخت لب سیم دندان ، چاه بینی ، ناوه کام و لوح روی .منوچهری .
-
واژههای مشابه
-
کیمخت گاه
لغتنامه دهخدا
کیمخت گاه . [ م ُ ] (اِ مرکب ) کنایه از اِست (در خر و اسب و مانند آنها). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کفل . سرین : خر کیمخت گاه کرده سبیل برگروگان شبرو دباب .سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
کیمخت گر
لغتنامه دهخدا
کیمخت گر. [ م ُ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه کیمخت سازد. آنکه کیمخت به عمل آورد : بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخرکه از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم . سوزنی .سوزنگری بمانم کیمخت گر شوم خر لنگ شد بمرد و خر مرده به که لنگ . سوزنی .دلبر کیمخت گر کز سیم...
-
کیمخت گر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] kimoxtgar کسی که کیمخت آماده میسازد.
-
جستوجو در متن
-
فولاددل
لغتنامه دهخدا
فولاددل . [ لادْ، دِ ] (ص مرکب ) قوی دل . پردل . بسیار پردل . که دل او چون فولاد سخت بود. بی باک . باجرأت : تیزچشم ، آهن جگر، فولاددل ، کیمخت لب سیم دندان ، چاه بینی ، ناوکام و لوح روی .منوچهری .
-
لوح روی
لغتنامه دهخدا
لوح روی . [ ل َ / لُو ] (ص مرکب ) دارای رخساری چون لوح : تیزچشم ، آهن جگر، فولاددل ، کیمخت لب سیم دندان ، چاه بینی ، ناوه کام و لوح روی .منوچهری .
-
تیزچشم
لغتنامه دهخدا
تیزچشم . [ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) کسی که چشمش بخوبی و تندی می بیند. (ناظم الاطباء). تیزبین . (آنندراج ). تیزبصر. سخت بینا : تیزچشم آهن جگرفولاددل کیمخت لب سیم دندان چاه بینی ناوه کام و لوح روی . منوچهری .روز صیادم بدو، شب پاسبان تیزچشم و صیدگیر و دزدر...
-
طبرخون
لغتنامه دهخدا
طبرخون . [ طَ ب َ ] (اِ) بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. (برهان ). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری . (حافظ اوبهی ) (شعوری ). || بعضی گویندطبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کر...
-
و
لغتنامه دهخدا
و. (حرف ) حرف بیست و ششم از حروف هجاء عرب و سی ام از الفبای فارسی و ششم از الفبای ابجدی و نام آن «واو» است و در حساب جُمّل آن را به شش دارند. در تجوید واو از حروف مصمته است . رجوع به مصمته شود. و نیز از حروف یرملون محسوب است . رجوع به یرملون شود. و ن...