کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کیخسروی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
کیخسروی
/ka(e)yxosro[w]i/
معنی
۱. پادشاهی.
۲. (موسیقی) از الحان قدیم ایرانی: ◻︎ چو بر کیخسروی آواز دادی / به کیخسرو روان را باز دادی (نظامی: لغتنامه: کیخسروی).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
کیخسروی
لغتنامه دهخدا
کیخسروی . [ ک َ / ک ِ خ ُ رَ / رُ ] (اِ) نام لحنی است که بر سی لحن باربد افزوده اند، چه به قول بعضی سی ویک لحن است . (برهان ) (آنندراج ). نام لحنی از لحنهای باربد. (ناظم الاطباء). نام یکی از سی لحن باربد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو بر کیخسرو...
-
کیخسروی
لغتنامه دهخدا
کیخسروی . [ ک َ / ک ِ خ ُ رَ / رُ ] (ص نسبی ) منسوب به کیخسرو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : اگرچه دولت کیخسروی داشت چو مدهوشان سر صحراروی داشت . نظامی .به کیخسروی نامش افتاده چست نسب کرده بر کیقبادی درست . نظامی .جهانبانی و تخت کیخسروی مقامی ...
-
کیخسروی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به کیخسرو، سومین پادشاه کیانی) [قدیمی] ka(e)yxosro[w]i ۱. پادشاهی.۲. (موسیقی) از الحان قدیم ایرانی: ◻︎ چو بر کیخسروی آواز دادی / به کیخسرو روان را باز دادی (نظامی: لغتنامه: کیخسروی).
-
کیخسروی
فرهنگ فارسی معین
(کَ خُ رَ) (اِ.) نام لحنی از لحن - های باربد.
-
واژههای مشابه
-
مقیم کیخسروی
لغتنامه دهخدا
مقیم کیخسروی . [ م ُ م ِ ک َ خ ُ رُ ] (اِخ ) از امرای سلطان حسین میرزا بود و طبعی لطیف داشت و شعر می سرود. از اوست :شراب خوردن دایم خراب ساخت مراخراب بودم و آخر سراب ساخت مرا.(از مجالس النفایس ص 171).
-
جستوجو در متن
-
صحراروی
لغتنامه دهخدا
صحراروی . [ ص َ رَ ] (حامص مرکب ) سر به صحرا نهادن . از خود شدن . دیوانه شدن : اگر چه دولت کیخسروی داشت چو مدهوشان سر صحراروی داشت .نظامی .
-
کیقبادکلاه
لغتنامه دهخدا
کیقبادکلاه . [ ک َ / ک ِ ق ُ ک ُ ] (ص مرکب ) که تاج و کلاهی چون کیقباد دارد. کنایه از کسی که دارای عظمت و رفعت مقام است : چونکه بهرام کیقبادکلاه تاج کیخسروی رسانده به ماه .نظامی .
-
کیخسروانه
لغتنامه دهخدا
کیخسروانه .[ ک َ / ک ِ خ ُ رَ / رُ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) کیخسروی . منسوب به کیخسرو. درخور و مناسب کیخسرو : کیخسروانه جام ز خون سیاوشان گنج فراسیاب به سیما برافکند.خاقانی .
-
کوچک داشتن
لغتنامه دهخدا
کوچک داشتن . [ چ َ / چ ِ ت َ ] (مص مرکب ) حقیر شمردن . خرد و خوار انگاشتن . کوچک شمردن : جهانبانی و تخت کیخسروی مقامی بزرگ است کوچک مدار. سعدی .رجوع به کوچک شمردن شود.
-
چابک روی
لغتنامه دهخدا
چابک روی . [ ب ُ رَ ] (حامص مرکب )چابک رفتاری . تندروی . چالاکی در راه رفتن : به چابک روی پیکرش دیوزادبه گردندگی کنیتش دیو باد. نظامی (شرفنامه ).که چون خسرو از تخت کیخسروی سوی لشکر آمد به چابک روی .نظامی (شرفنامه ).
-
فریدون صفت
لغتنامه دهخدا
فریدون صفت . [ ف ِ رِ ص ِ ف َ ] (ص مرکب ) پیروز و کامیاب . برجسته و برتر : این فریدون صفت به دانش و رای وآن به کیخسروی رکیب گشای . نظامی .رجوع به فریدون شود.
-
ستاوند
لغتنامه دهخدا
ستاوند. [ س َ / س ُ وَ ] (اِ) رواق و بالاخانه باشد که پیش آن مانند ایوان گشوده بود. (برهان ). بالاخانه که پیش آن گشاده باشد چون ایوان . (رشیدی ) : ستاوند ایوان کیخسروی نگاریده چون خامه ٔ مانوی . فردوسی . || صفه ٔ بلند و بزرگ . (برهان ) (رشیدی ). || ص...
-
تخت طاوسی
لغتنامه دهخدا
تخت طاوسی . [ ت َ ت ِ وو ] (اِخ ) نام تختی که به امر صاحبقران ثانی شهاب الدین محمد شاه جهان پادشاه غازی انار اﷲبرهانه مرتب شد و صورت طاوس مرصع به جواهر بر آن تعبیه بوده و بتاریخ هفتم ماه سال 1151 هَ . ق . شاه شاهان نادرشاه که از ایران به غصب هند آمده...