کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کوچ به کوچ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کوچ به کوچ
لغتنامه دهخدا
کوچ به کوچ . [ ب ِ] (ق مرکب ) رفتن به تواتر و پی درپی باشد. (برهان ). رفتن از منزلی به منزل دیگر بدون درنگ و توقف و اتراق . (ناظم الاطباء). رفتن به تواتر و پی درپی . رحلت بتدریج . کوچ بر کوچ . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوچ بر کوچ شود. || (اِ مرکب ...
-
جستوجو در متن
-
کوج بر کوج
لغتنامه دهخدا
کوج بر کوج . [ ب َ ] (ق مرکب ) کوچ بر کوچ . (فرهنگ فارسی معین ) : بایجو به قصد روم با لشکر بسیار کوج بر کوج از ارزن الروم تا آقسرا آمد. (مسامرة الاخبار ص 40 از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوچ بر کوچ شود.
-
کوچیدن
لغتنامه دهخدا
کوچیدن . [دَ ] (مص ) کوچ کردن . رحلت کردن . (فرهنگ فارسی معین ). رفتن ایل و طایفه ای از منزلی برای منزل گرفتن در جای دیگر. از جایی به جایی نقل کردن بنه و کسان . رحلت . ارتحال . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وفا چو دید که انصاف از جهان کوچیدفغان ز سین...
-
خدابنده لو
لغتنامه دهخدا
خدابنده لو. [ خ ُ ب َ دَ / دِ ] (اِخ ) نام شعبه ای است از ایل شاهسون . (یادداشت بخط مؤلف ). در جغرافیای سیاسی کیهان ص 376: یورت این ایل به اطراف خمسه آمده است که بجوار آن ایلهای مقدم و بیات نیز زندگی می کنند و در مجمل التواریخ گلستانه چ مدرس رضوی ص ...
-
کوچانده
لغتنامه دهخدا
کوچانده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) کوچ داده شده . به کوچ واداشته شده . رجوع به کوچاندن ، کوچانیدن و کوچ دادن شود.
-
کوچاننده
لغتنامه دهخدا
کوچاننده . [ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) کوچ دهنده . به کوچ وادارنده . رجوع به کوچانیدن و کوچ دادن شود.
-
حَاشِرِينَ
فرهنگ واژگان قرآن
کوچ دهندگان (کلمه حاشر از حشر ، يعني کوچ دادن به مکاني ديگر به زور و قهر است .)
-
کوچانیدن
لغتنامه دهخدا
کوچانیدن . [ دَ ] (مص ) کوچ کردن کنانیدن و کوچ کردن . (ناظم الاطباء). کوچ دادن . (فرهنگ فارسی معین ). به کوچ واداشتن . انتقال دادن مردمی را از جایی به جایی . به کوچ واداشتن ایلی و طایفه ای را از جایی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : علما و فضلا و مهند...
-
کوج
لغتنامه دهخدا
کوج . (ترکی -مغولی ، اِ)کوچ . رحلت . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوچ شود.
-
کوچنده
لغتنامه دهخدا
کوچنده . [ چ َ دَ / دِ] (نف ) رحلت کننده . مهاجرت کننده . کوچ کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوچیدن و کوچ شود.
-
مرحل
لغتنامه دهخدا
مرحل . [ م ُ رَح ْ ح ِ ] (ع ص ) کوچ فرماینده کسی را. (آنندراج ). آنکه حکم به کوچ می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترحیل . رجوع به ترحیل شود.
-
کوج
لغتنامه دهخدا
کوج . (ص ) بمعنی کاج است که احول باشد. (برهان ). کاج و احول . (ناظم الاطباء). کاج . کوچ . احول . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کاج و کوچ شود.
-
کوچان
واژهنامه آزاد
نام قدیم آستانه اشرفیه در گیلان که برگرفته از قوم کوچ است که در معاضدت با قوم بلوچ بود. کوچصفهان هم از همین قوم به معنی محل استقرار سپاه کوچ برگرفته شده.
-
مهاجر
دیکشنری عربی به فارسی
مهاجر , کوچ کننده , وابسته به مهاجرت , مهاجرت کننده , جابجا شونده