کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کوشک بی بی چه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
مشتق از< کوشک فارسی > کلا ه فرنگی
دیکشنری فارسی به عربی
کشک
-
جستوجو در متن
-
بی
فرهنگ فارسی عمید
(پیشوند) [پهلوی: bē] ‹ابی› bi بر سر اسم درمیآید و معنی صفتی به آن میدهد و نفی و سلب را میرساند: بیآب، بیباک، بیبر، بیچاره، بیچون، بیخرد، بیدرمان، بیدرنگ، بیدریغ، بیکار، بیکران، ابیداد، ابیکرانه.۲. (حرف اضافه) [مقابل با] بدونِ: من بی او ج...
-
استرنگ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹سترنگ› (زیستشناسی) [قدیمی] 'estarang = مهرگیاه: ◻︎ بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکر حق / نزدیک اهل و عقل چه مردم چه استرنگ (سوزنی: ۲۳۴).
-
بی سببی
لغتنامه دهخدا
بی سببی . [ س َ ب َ بی ] (حامص مرکب ) بیعلتی . بی دلیلی . بی برهانی : سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شدکه کام بخشی او را بهانه بی سببی است .حافظ.
-
بی مداوا
لغتنامه دهخدا
بی مداوا.[ م ُ ] (ص مرکب ) (از: بی + مداوا) بی درمان . بی علاج . (یادداشت مؤلف ) : چه جای چاره چنین درد بی مداوا را؟ (از یادداشت مؤلف ). رجوع به مداوا شود.
-
هنی
فرهنگ فارسی معین
(هَ) [ ع . هنی ء ] (ص .) 1 - گوارا. 2 - آن چه بی رنج و بی زحمت به دست آید.
-
درک
واژهنامه آزاد
(محلی) دَرَک؛ نشان. || بی دَرَک؛ بی نشان، گم. || دَرَک آب؛ جایی که نشان گذاشته اند که چقدر آب برای چه کسی برود.
-
بی منت
لغتنامه دهخدا
بی منت . [ م ِن ْ ن َ ] (ص مرکب ) (از: بی + منت = منةعربی ) بدون احتیاج به درخواست . بی عرض و نیاز و التماس . بدون قبول احسان . بطور آزادی و اختیار و خالصاًلوجه اﷲ. (ناظم الاطباء). نعمت دادن بکسی و بار منت ننهادن بر او و بی من و اذی . (آنندراج ) : تر...
-
بیجوهر
لغتنامه دهخدا
بیجوهر. [ ج َ / جُو هََ ] (ص مرکب ) ناهنرمند و نادان و بی عقل و هیچکاره . (آنندراج ). کنایه از مردم بی هنر و بی عقل و هیچکاره باشد. (برهان ). نادان و بی هنر و بی عقل . (ناظم الاطباء). بی هنر. هیچکاره . || آنچه جوهر ندارد. (فرهنگ فارسی معین ). عاری از...
-
خس طبع
لغتنامه دهخدا
خس طبع. [ خ َ طَ ] (ص مرکب ) آنکه طبع پست دارد. پست طبیعت . بی اصل : خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا.خاقانی .
-
بی زهره
لغتنامه دهخدا
بی زهره . [ زَ رَ / رِ ] (ص مرکب ) (از: بی + زهره ) فاقد زهره . رجوع به زهره شود. || بی جرأت . جبان . ترسو : اگر چه دزد با صد دهره باشدچو بانگش برزنی بی زهره باشد. نظامی .|| بی حمیت و بی شرم . (آنندراج ). بدون تعب و خجلت . || خوش خلق . || صبور و برد...
-
بی
لغتنامه دهخدا
بی . (پیشوند) حرف نفی . مقابل با که کلمه ٔ اثبات است . بر سر اسم درآید و اسم را به صفت بدل کند چون بصیرت که بمعنی بینائی است و اسم است و اگر گویند بی بصیرت صفت میگردد و مسمایی لازم است که قبل از آن ذکر کرده و به این صفت او را متصف سازند و بگویند آدم ...
-
بی ننگ
لغتنامه دهخدا
بی ننگ . [ ن َن ْ ] (ص مرکب ) (از: بی + ننگ ) بی عیب و بی عار و بی وقار باشد، چه ننگ بمعنی عیب و عار است . (برهان ) (آنندراج ). بی شرم . بی عار. رسوا و بی آبرو. (از ناظم الاطباء). آنکه ننگ ندارد. آنکه از ننگ نپرهیزد (از اضداد است ). (یادداشت مؤلف )....
-
نامعدود
لغتنامه دهخدا
نامعدود. [ م َ ] (ص مرکب ) بی حساب . بی شمار. ناشمار. بیکران . بی قیاس . بی اندازه . بسیار. || ناشمرده . (ناظم الاطباء). شمرده ناشده : من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرندخلق آفاق ، بماند طرفی نامعدود.سعدی .
-
بی یسمع
لغتنامه دهخدا
بی یسمع. [ ی َ م َ ] (ع جمله ٔ فعلیه ) (از: ب + ی متکلم + یسمع، فعل مفرد مضارع ) به من می شنَوَد. به وسیله ٔ من می شنَوَد : رو که بی یسمع و بی یبصر تویی سر تویی چه جای صاحب سر تویی .مولوی .