کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کوبش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
کوبش
/kubeš/
معنی
۱. کوفتن.
۲. کوبیدگی.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
battery, beat, beating, knock, percussion, stroke, thump
-
جستوجوی دقیق
-
کوبش
لغتنامه دهخدا
کوبش . [ ب ِ ] (اِمص ) عمل کوبیدن . کوفتن . (فرهنگ فارسی معین ) : چنان کوبش گرز و کوپال بودکه دام و دد از بانگ بی هال بود. اسدی (از فرهنگ فارسی معین ).و رجوع به کوبیدن و کوفتن شود.
-
percussion
کوبش
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک] برخورد جسمی به جسم دیگر که معمولاً همراه با ضربۀ شدید است
-
کوبش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) kubeš ۱. کوفتن.۲. کوبیدگی.
-
واژههای مشابه
-
centre of percussion
مرکز کوبش
واژههای مصوّب فرهنگستان
[فیزیک] نقطهای از جسم که براثر ضربۀ وارد بر جسم در نقطهای دیگر، جسم حول آن میچرخد
-
جستوجو در متن
-
ضربت
فرهنگ واژههای سره
کوبش، کوبه
-
کوفت
واژگان مترادف و متضاد
۱. سیفلیس، ضربت ۲. کوبش ۳. آزار، اذیت، صدمه
-
raised sand
ماسهکندگی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مهندسی مواد و متالورژی] برجستگیهای حجیم و نامنظم با ظاهر شکسته در سطح پایینی قطعۀ ریختگی که عموماً به دلیل انبساط ماسه یا کوبش ناکافی آن به وجود میآید
-
نقر
واژگان مترادف و متضاد
۱. کندن ۲. سوراخ کردن ۳. نواختن ۴. کوبش، کوفتن ۵. کندهکاری
-
finger cymbal
سِنج پولکی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[موسیقی] سنجی فاقد زیروبمی معین که اغلب زنان رقصنده به کار میگیرند و دو صفحۀ آن معمولاً به شست و انگشت میانی یک یا دو دست متصل میشود و با کوبش به یکدیگر الگوهای ریتمی خاصی تولید میکنند متـ . سِنج انگشتی
-
دست کوب
لغتنامه دهخدا
دست کوب . [ دَ ] (اِمص مرکب ، اِ مرکب ) کوبش دو کف دست بهم . ضرب دو کف دست بهم . بهم کوبیدگی دو کف دست . || ضربت دست : گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست .خاقانی .
-
دک
لغتنامه دهخدا
دک . [ دَ ] (اِ) نصیب و تقدیر. (برهان ). حصه و نصیب و بهره و تقدیر و قضا. (ناظم الاطباء). || گدائی . (برهان ). فقر و گدائی . (ناظم الاطباء). دق . و رجوع به دق شود. || گدا. (برهان ). گدا و مفلس . (ناظم الاطباء) : بر سر خوان سخن لذت ز من خواه که نیست د...
-
زلف
لغتنامه دهخدا
زلف . [ زُ ] (اِ) موی سر. گیسو. (فرهنگ فارسی معین ). فارسیان زلف بالضم ، بمعنی موی چند که بر صدغ و گرد گوش روید و مخصوص محبوبان است استعمال کنند و این مجاز است از جهت سیاهی . (آنندراج ). در اصل به ضم اول و فتح لام لفظ عربی است . جمع زلفة بالضم که بمع...