کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کمیسر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
کمیسر
/komiser/
معنی
مٲمور پلیس.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
commissar
-
جستوجوی دقیق
-
کمیسر
لغتنامه دهخدا
کمیسر. [ ک ُ س ِ ] (فرانسوی ، اِ) مأمور. (فرهنگ فارسی معین ). || کلانتر. (فرهنگ فارسی معین ). کلانتر. رئیس کلانتری . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
-
کمیسر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: commissaire] [منسوخ] komiser مٲمور پلیس.
-
کمیسر
فرهنگ فارسی معین
(کُ س ) [ فر. ] (اِ.) کلانتر.
-
جستوجو در متن
-
commissar
دیکشنری انگلیسی به فارسی
کمیساریا، کمیسر
-
commissars
دیکشنری انگلیسی به فارسی
کمیسرها، کمیسر
-
کمیسری
لغتنامه دهخدا
کمیسری . [ک ُ س ِ ] (حامص ) کمیسر بودن . کلانتر بودن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمیسر شود. || (اِ مرکب ) کلانتری . (فرهنگ فارسی معین ). شعبه ای از شهربانی . و رجوع به کلانتری شود.
-
گورت
لغتنامه دهخدا
گورت . [ گُرْ ] (اِخ ) جان ورکر، (لرد) (1886 - 1946 م .). مارشال انگلیسی که در لندن متولد شد. وی در سال های 1939 تا 1940 سردار نیروهای انگلیس در فرانسه و در سال های 1942 تا 1943 حکمران مالت و سرانجام در سال 1944 کمیسر بزرگ فلسطین بود.
-
سارای
لغتنامه دهخدا
سارای . (اِخ ) موریس . سردار فرانسوی متولد کارکاسون (1856 - 1929 م .) است . بسال 1914 در جنگ مارن با عنوان فرماندهی قشون سوم فرانسه سهم مهمی داشت . در 1915 بفرماندهی سپاه خاور در جنگ سالونیک شرکت جست . بسال 1914 عنوان کمیسر عالی فرانسه را در سوریه یا...
-
کلانتر
لغتنامه دهخدا
کلانتر. [ ک َ ت َ ] (ص تفضیلی ، اِ مرکب ) بزرگتر. عظیم تر. (ناظم الاطباء). بزرگتر قوم . (فرهنگ فارسی معین ). از کلان + تر (علامت تفضیل )، بزرگتر به سال : هر که مرا بیند، بحقیقت داند که من دوش نزاده ام از مادر و از شما بسیار کلانترم . (سندبادنامه ص 50...
-
جامعة
لغتنامه دهخدا
جامعة. [ م ِ ع َ] (ع ص ) تأنیث جامع. (اقرب الموارد). گردآورنده . فراهم آورنده . جمعکننده . || (اِ) طوق . (منتهی الارب ). غل . (مهذب الاسماء). غلی که بر گردن و بر دست نهند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از زیورکه دستها را به گردن فراهم آورد. (ا...