کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کسمه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
کسمه
/kasme/
معنی
۱. موی پیچیده در کنار صورت.
۲. زلف پرپیچوخم بالای پیشانی و جلو سر: ◻︎ عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز / شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده (حافظ: ۸۴۲).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
wig
-
جستوجوی دقیق
-
کسمه
لغتنامه دهخدا
کسمه . [ ک َ م َ ] (ترکی ، اِ) موی چند باشد که زنان از سرزلف ببرند و پیچ و خم داده بر رخسار گذارند. (برهان ) (ناظم الاطباء). موی زلف که بر پیشانی ریزد و آن رامقراض کنند (در تداول مردم آذربایجان ) : عروس بخت در آن حجله با هزاران نازشکسته کسمه و بر برگ...
-
کسمه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] [قدیمی] kasme ۱. موی پیچیده در کنار صورت.۲. زلف پرپیچوخم بالای پیشانی و جلو سر: ◻︎ عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز / شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده (حافظ: ۸۴۲).
-
کسمه
فرهنگ فارسی معین
(کَ مِ) (اِ.) زلف ، زلف پرپیچ و خم بالای پیشانی .
-
کسمه
لهجه و گویش تهرانی
نوعی فطیر یا نان روغنی
-
واژههای مشابه
-
کسمه شکستن
لغتنامه دهخدا
کسمه شکستن . [ ک َ م َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) پیچ و تاب دادن زلف . (ناظم الاطباء).
-
نان کسمه
واژهنامه آزاد
نوعی نان مثل نان شیر مال است که گرد و شیرین است ولی مثل نان شیرمال پف کرده نبوده و سطح آن براق نیست.این نان در قم طبخ میشد و اکنون نیز در برخی مناطق قم طبخ میگردد.
-
جستوجو در متن
-
کلاله
واژگان مترادف و متضاد
۱. جعد، زلف، مویمجعد ۲. کاکل، کسمه ۳. دستهگل
-
خبزالقطایف
لغتنامه دهخدا
خبزالقطایف . [ خ ُ ب ُ زُل ْ ق َ ی ِ ] (ع اِ مرکب ) نان روغن دار است که در گرفتن سبوس آن مبالغه نکرده باشند و در قوت مثل کسمه و بهتر از اوست . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
مه
لغتنامه دهخدا
مه . [ م َ ] (ترکی ، پسوند) در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند «مک » مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات ، چون : سورتمه ، قورمه ، دگمه ، یورتمه ، چاتمه ، چکمه ، دلمه ، قاتمه ، یارمه ، باسمه ، سخلمه (سقلمه )، ...
-
خبزالطابون
لغتنامه دهخدا
خبزالطابون . [خ ُ ب ُ زُطْ طا ] (ع اِ مرکب ) نانی است که در گرفتن سبوس مبالغه کرده رقیق و با روغن ترتیب دهند و مشهوربه کسمه است دیر هضم و کثیرالغذاء و مضر محرورین و مسدد و مولد خلط متین است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
-
تسمه
لغتنامه دهخدا
تسمه . [ ت َ م ِ ] (ترکی ، اِ) چرم خام و دوال چرمی باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). چرم خام و رشته های دراز چرم و دوال چرمی باشد. (آنندراج ). از ترکی تاسمه و معرب آن طسمه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : کنون آن باز پریده ست و مانده ست بدستش تسمه ای و جفت ز...
-
خضاب
لغتنامه دهخدا
خضاب . [ خ ِ ] (ع اِ) وسمه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). || حنا و گلگونه . (ناظم الاطباء) : اندر انواع خضابها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || رنگ حنا و وسمه در موی سر و ریش و رنگ حنا در دست و پا. (ناظم الاطباء) : چون تو والا کجا بوند بنام پی...
-
دستار
لغتنامه دهخدا
دستار. [ دَ ] (اِ مرکب ) از: دست + ار، پسوند نسبت . مندیل و روپاک . (برهان ). روپاک و دستمال و شکوب و شوب و فوته . (ناظم الاطباء). بتوزه . بدرزه . دزک . دستا. دست خوش . شسته . شوب . فَدام . (منتهی الارب ). فلرز. فلرزنگ . فلغز. گرنک . لارزه . مندیل . ...