کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کبیکج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کبیکج
لغتنامه دهخدا
کبیکج . [ ک َ ک َ ](اِ) نوعی از کرفس صحرایی است و آن را به عربی کف السبع و شجرةالضفادع خوانند و به شیرازی کسن ویران و به صفاهانی موسک گویند و از سموم قتاله است . با سرکه بر داءالثعلب طلا کنند نافع است . (برهان ) (از آنندراج ). || معرب از فارسی است و ...
-
جستوجو در متن
-
کپیکج
لغتنامه دهخدا
کپیکج . [ ک َ ک َ ] (اِ) کبیکج . رجوع به کبیکج شود.
-
کبیکه
لغتنامه دهخدا
کبیکه .[ ک َ ک َ ] (اِ) کبیکک . کبیکج . رجوع به کبیکج شود.
-
کف الضبع
لغتنامه دهخدا
کف الضبع. [ ک َف ْ فُض ْ ض َ ب ُ ] (ع اِ مرکب ) کبیکج . رجوع به کبیکج شود.
-
کف السبع
لغتنامه دهخدا
کف السبع. [ ک َف ْ فُس ْ س َ ب ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کبیکج . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به کبیکج شود.
-
محکک
فرهنگ فارسی معین
(مُ حَ کِّ) [ ع . ] (اِفا.) خارش آورنده ، دوایی که در تماس با پوست بدن تولید خارش کند مانند کبیکج و گزنه .
-
حدیدی
لغتنامه دهخدا
حدیدی . [ ح َ] (ع اِ) کبیکج . سوسک . سوشک . کف الضبع (السبع). و بیونانی بطراخیون و سالتین (شالبین ) اغریون و بترکی ماستواچیچگی . رجوع به ابن بیطار و ترجمه ٔ لکلرک شود.
-
محکک
لغتنامه دهخدا
محکک . [ م ُ ح َک ْ ک ِ ] (ع ص ) عبارت از دوایی است که خلط زننده ٔ گرم را جذب کند و در بحرالجواهر گوید محکک آنچنان داروی زننده ای است که از فرط تندی و گرمی ، اخلاط زننده را به مسامات بدن جذب کند ولی به درجه ای که تولید جراحت کند نمی رسد مانند کبیکج ....
-
بطراخیون
لغتنامه دهخدا
بطراخیون . [ ب َ ] (معرب ، اِ) به لغت یونانی نوعی از کرفس صحرایی باشد و آن گرم و خشک است در چهارم . (برهان ) (آنندراج ). کبیکج . (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). || بطارخ . (فهرست مخزن الادویه ) (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). و رجوع به بطارخ و ترجمه ٔ فران...
-
کرفس
لغتنامه دهخدا
کرفس . [ ک َ رَ ] (اِ) کلفس . کرسب . کرسف . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) . اجمود. (یادداشت مؤلف ). رستنیی باشد که از آن ترشی سازند یعنی در میان سرکه اندازند و خورند و گویند تخم آن شهوت مردان و زنان را برانگیزاند و از این جهت است که زنانی را که بچه شیر ده...
-
شجرة
لغتنامه دهخدا
شجرة. [ ش َ ج َ رَ ] (ع اِ) یکی شَجَر و شِجَر. ج ، شَجَرات ، شِجَرات . (از اقرب الموارد). || مؤنث شجر. (اقرب الموارد).- شجرة ابراهیم ؛ پنجنگشت است . بعضی آن را ام غیلان و جمعی شانج دانند و مالیقی نوشته که در فلاجه شجر ابراهیم را عظیم و طویل و کثیرا...