کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کام و دام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کام و دام
لغتنامه دهخدا
کام و دام . [ م ُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) بد و خوب .خوب و زشت . نیک و بد. پستی و بلندی و امثال آن . (یادداشت مؤلف ). شیرین و تلخ . راحت و رنج : گذشته بر او بر بسی کام و دام یکی تیز پایی «ودانوش » نام .عنصری .
-
واژههای مشابه
-
کام نا کام
فرهنگ فارسی عمید
(قید) ‹کاموناکام› kāmnākām خواهناخواه؛ ناگزیر.
-
کام بخشیدن
لغتنامه دهخدا
کام بخشیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) مراد بخشیدن . رجوع به کامبخشی شود.
-
کام ستدن
لغتنامه دهخدا
کام ستدن . [ س ِ ت َ دَ ] (مص مرکب ) کام راندن . کام بردن . کام گرفتن . کام بچنگ آوردن . (از آنندراج ).
-
کام طلبیدن
لغتنامه دهخدا
کام طلبیدن . [ طَ ل َ دَ ] (مص مرکب ) کام جستن . رجوع به کام جستن شود.
-
کام گشودن
لغتنامه دهخدا
کام گشودن . [ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) یا کام دل گشودن . مراد دل برآمدن . به مراد دل رسیدن : دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود از اونومید نتوان بود از او، باشد که دلداری کند.حافظ (از آنندراج ).
-
کام پیسترون
لغتنامه دهخدا
کام پیسترون . [ رُ ] (اِخ ) ژان گالبردُ شاعر درام سرای فرانسوی . در تولوز به دنیاآمد (1723-1656 م .) کمی تقلید از راسین کرده است .
-
کام پیل
لغتنامه دهخدا
کام پیل . (اِخ ) حاکم نشینی است در کورس به ایالت باستیا که 760 تن سکنه دارد.
-
کام پین
لغتنامه دهخدا
کام پین . (اِخ ) دشت وسیعی است در مشرق آنورس به بلژیک دارای معادن زغال سنگ مهم .
-
کام دن
لغتنامه دهخدا
کام دن . [ دِ ] (اِخ ) ویلیام . باستان شناس انگلیسی که در لندن به دنیا آمد (1623-1551 م .). وی مؤلف کتاب کرگرافی بریتانیای بزرگ است .
-
کام دیمو
لغتنامه دهخدا
کام دیمو. [ ] (اِخ ) رودی است به بخارا که اسم دیگر آن فراوازالسفلی است . (تاریخ بخارا ص 39).
-
کام طلبی
لغتنامه دهخدا
کام طلبی . [ طَ ل َ ] (حامص مرکب ) کامجویی . رجوع به کامجویی در همین لغت نامه شود.
-
کام گیرنده
لغتنامه دهخدا
کام گیرنده . [ رَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) گیرنده ٔ کام . نایل شونده . موفق . رجوع به گیرنده کام شود.
-
کام گیری
لغتنامه دهخدا
کام گیری . (حامص مرکب ) تمتع. نایل آمدن . به مراد رسیدن . رجوع به کام گرفتن شود.