کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کالبد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
کالبد
/kālbo(a)d/
معنی
۱. طرحی که چیزی در آن شکل میگیرد؛ قالب؛ تن؛ بدن.
۲. [قدیمی] قالبی برای ساختن خشت و آجر: ◻︎ از تن چو برفت جان پاک من و تو / خشتی دو نهند بر مغاک من و تو ـ و آنگاه برای خشت گور دگران / در کالبدی کشند خاک من و تو (خیام: ۱۰۳).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بدن، پیکر، تن، تنه، جسم
۲. قالب
۳. جسد، لاش، نعش
۴. شکل، صورت، هیئت ≠ نفس
دیکشنری
body, shell, skeleton
-
جستوجوی دقیق
-
کالبد
لغتنامه دهخدا
کالبد. [ ب َ / ب ُ ] (اِ) بمعنی کالب است که قالب هرچیز باشد. (برهان ) (منتهی الارب ) (از آنندراج ). || قالب خشت زنان . (آنندراج ). که در آن گل نهاده بمالند و هموار کنند خشت شدن را : پرویز را سرپوشیده بیرون بردند. اندرراه به دکان کفشگری رسیدند. آن دان...
-
کالبد
واژگان مترادف و متضاد
۱. بدن، پیکر، تن، تنه، جسم ۲. قالب ۳. جسد، لاش، نعش ۴. شکل، صورت، هیئت ≠ نفس
-
کالبد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از یونانی] kālbo(a)d ۱. طرحی که چیزی در آن شکل میگیرد؛ قالب؛ تن؛ بدن.۲. [قدیمی] قالبی برای ساختن خشت و آجر: ◻︎ از تن چو برفت جان پاک من و تو / خشتی دو نهند بر مغاک من و تو ـ و آنگاه برای خشت گور دگران / در کالبدی کشند خاک من و تو (خیام:...
-
کالبد
فرهنگ فارسی معین
(بُ یا بَ) [ په . ] (اِ.) 1 - قالب هر چیز. 2 - تن و بدن آدمی . 3 - نمونه ، سرمشق .
-
کالبد
دیکشنری فارسی به عربی
صدفة , قالب , هيکل , هيکل عظمي
-
واژههای مشابه
-
کالبد مرغ
لغتنامه دهخدا
کالبد مرغ . [ ب َ / ب ُ دِ م ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )کنایه از صراحی است که بشکل مرغ سازند : از پیکر گاو آید و در کالبد مرغ جان پری ، آن کز تن خم یافت رهائی .خاقانی .
-
هم کالبد
لغتنامه دهخدا
هم کالبد. [ هََ ب َ / ب ُ ] (ص مرکب ) هم اندازه . هم هیکل . دارای جسم متساوی یا متشابه : چون زرد خیار کنج گرددهم کالبد ترنج گردد.نظامی .
-
افسرده کالبد
لغتنامه دهخدا
افسرده کالبد. [ اَ س ُ دَ / دِ ب َ / ب ُ ] (ص مرکب ) عاشق . (آنندراج ). || آنکه تنش سرد و منجمد باشد.
-
کالبد شکافی
دیکشنری فارسی به عربی
تشريح الجثة
-
کالبد شناس
دیکشنری فارسی به عربی
اختصاصي التشريح
-
کالبد شکافی
واژهنامه آزاد
autopsy.
-
وابسته به کالبد شناسی
دیکشنری فارسی به عربی
تشريحي
-
کالبد شناسی کردن
دیکشنری فارسی به عربی
صنف
-
خشت در کالبد درست آمدن
لغتنامه دهخدا
خشت در کالبد درست آمدن . [ خ ِ دَ ب ُ دُ رُ م َ دَ] (مص مرکب ) کنایه از تدبیر درست کردن : شاه را این فریب چست آمدخشت در کالبد درست آمد.(از انجمن آرای ناصری ).