کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کافنده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کافنده
لغتنامه دهخدا
کافنده . [ ف َدَ / دِ ] (نف ) آنکه به کافد. رجوع به کافیدن شود.
-
کافنده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] kāfande شکافنده.
-
کافنده
فرهنگ فارسی معین
(فَ دِ) (ص فا.) شکافنده .
-
واژههای مشابه
-
lysosome
کافندهتَن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] از اندامکهای درونیاختهای که دارای زیمایههای آبکافتی است و فرایند هضم درونیاختهای در آن صورت میگیرد
-
جستوجو در متن
-
برگ کافه
لغتنامه دهخدا
برگ کافه . [ ب َ ف َ / ف ِ ] (اِ مرکب ) (از: برگ ، ورق + کافه ، مخفف کافنده به معنی شکافنده ) کافنده ٔ برگ . نوعی آفت گوزبن . (یادداشت دهخدا).
-
کافندگی
لغتنامه دهخدا
کافندگی . [ ف َ دَ / دِ ] (حامص ) کافنده بودن . متجسس و متحصص بودن . رجوع به کافیدن شود.
-
کوه کاف
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) kuhkāf کوهکافنده؛ شکافندۀ کوه: ◻︎ برآن گونه زد نعرۀ کوهکاف / که سیمرغ بگریخت در کوه قاف (اسدی: ۳۹۱).
-
کوه کاف
لغتنامه دهخدا
کوه کاف . (نف مرکب ) کوه کافنده . شکافنده ٔ کوه . (فرهنگ فارسی معین ) : بدان گونه زد نعره ای کوه کاف که سیمرغ لرزید در کوه قاف .اسدی (فرهنگ فارسی معین ).
-
کاف
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ کافتن و کافیدن) [قدیمی] kāf ۱. =کافتن۲. (اسم) شکاف؛ چاک؛ رخنه؛ تراک.۳. کافنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): کوهکاف.〈 کافِ ران: [قدیمی] فَرْج زن: ◻︎ در تو تا کافی بُوَد از کافران / جای گَند و شهوتی چون کافِ ران (مولوی۱: ۵۸).
-
رخنه گر
لغتنامه دهخدا
رخنه گر. [ رَ ن َ / ن ِ گ َ ] (ص مرکب ) رخنه کننده . شکافنده . رخنه ساز. کافنده : رخنه گر ملک سرافکنده به لشکر بدعهد پراکنده به . نظامی .چو نیست سایه ز پستی بنای ذوق مراچه غم که چرخ به دیوار عیش رخنه گر است .واله هروی (از آنندراج ).
-
کاف
لغتنامه دهخدا
کاف . (اِ) بمعنی شکاف و تراک باشد. (فرهنگ اسدی ) (رشیدی ) (برهان ) (آنندراج ) : ز آهیختن تیغها از غلاف کُه ِ کاف را در دل افتاد کاف . فردوسی (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). || درز. رخنه . لا. لای : بیامد قلون تا بنزدیک درز کاف در خانه بنمود سر. فردوسی...