کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کاف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
کاف
/kāf/
معنی
نام حرف «ک».
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
gap 2
کاف
واژههای مصوّب فرهنگستان
[باستانشناسی] ← کاف لایهنگاشتی
-
کاف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) kāf نام حرف «ک».
-
کاف
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ کافتن و کافیدن) [قدیمی] kāf ۱. =کافتن۲. (اسم) شکاف؛ چاک؛ رخنه؛ تراک.۳. کافنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): کوهکاف.〈 کافِ ران: [قدیمی] فَرْج زن: ◻︎ در تو تا کافی بُوَد از کافران / جای گَند و شهوتی چون کافِ ران (مولوی۱: ۵۸).
-
کاف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] kāf لفظ «کُن» (= باش).〈 کافونون: [قدیمی، مجاز] فرمان خداوند دایر بر آفرینش: ◻︎ توانایی که در یک طرفةالعین / ز کافونون پدید آورد کونین (شبستری: ۸۳).
-
کاف
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) نام بیست و پنجمین حرف الفبای فارسی .
-
کاف
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) شکاف ، رخنه ، چاک .
-
کاف
لغتنامه دهخدا
کاف . (اِ) بمعنی شکاف و تراک باشد. (فرهنگ اسدی ) (رشیدی ) (برهان ) (آنندراج ) : ز آهیختن تیغها از غلاف کُه ِ کاف را در دل افتاد کاف . فردوسی (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). || درز. رخنه . لا. لای : بیامد قلون تا بنزدیک درز کاف در خانه بنمود سر. فردوسی...
-
کاف
لغتنامه دهخدا
کاف . (اِ) نام حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی بعد از «ق » و قبل از «گ » فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد. رجوع به «گ » شود:در تو تا کافی بود از کافران جای گند و شهوتی چون کاف ران .مولوی .
-
کاف
لغتنامه دهخدا
کاف . (اِخ ) حصار استواری است در سواحل جام نزدیک حبلة که در دوران تسلط فرنگ به مردی که او را ابن عمرون میگفتند تعلق داشت . (معجم البلدان ). || کوهی است . (در منتهی الارب به ماده ٔ ک و ف مراجعه شود).
-
کاف
لغتنامه دهخدا
کاف . [ فِن ] (ع ص ) در عربی بمعنی کفاف و کافی باشد. (برهان ) (منتهی الارب ). || کارگذار. (منتهی الارب ). || به اصلاح آرنده میان مردمان . (مهذب الاسماء). || بسنده . (منتهی الارب ).
-
کاف
لغتنامه دهخدا
کاف . [ کاف ف ] (ع ص ) بازدارنده . (المنجد). || شتر ماده که دندانهای او سابیده باشد. (برهان ) (المنجد).
-
کاف
دیکشنری فارسی به عربی
شق
-
واژههای مشابه
-
کَافٍ
فرهنگ واژگان قرآن
کافي
-
کوه کاف
لغتنامه دهخدا
کوه کاف . (نف مرکب ) کوه کافنده . شکافنده ٔ کوه . (فرهنگ فارسی معین ) : بدان گونه زد نعره ای کوه کاف که سیمرغ لرزید در کوه قاف .اسدی (فرهنگ فارسی معین ).