کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کاسه سفالین پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای مشابه
-
کاسه و نیم کاسه
فرهنگ گنجواژه
1ـ سر و زانو 2ـ زیر کاسه نیم کاسه است (توطئهای در بین است) 3ـ نوعی نقش مقرنس کاری وارونه، کاسههای کچک و بزرگ، ظروف.
-
کاسه،(کاسه)ک.ن.
لهجه و گویش تهرانی
لگن خاصره
-
کافور کاسه
لغتنامه دهخدا
کافور کاسه . [ رِ س َ / س ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آب غلیظ چوب کافور است که پس از جوشانیدن آن بدست آید. در فلاحت نامه آمده است : چون چوب کافور بجوشانند هر چه کف آن است کافور رسیده ٔ بغایت سبک و نیکو باشد و آنچه میانه است هم نیکو باشد و آنچه آب زی...
-
truck centre plate
کاسۀ بوژی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل ریلی] بخشی مدور در مرکز بوژی که کاسۀ سقفی برآمده در آن قرار دارد و در حکم سطح باربری اصلی برای تکیهگاه بدنۀ خطنورد بر روی گهوارۀ بوژی است
-
body centre plate
کاسۀ سقفی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل ریلی] صفحۀ ریختهگری یا آهنگریشده که در خط مرکزی خطنورد در زیر بدنه پرچ یا جوشکاری شده است و نیرو را ازطریق گهواره از بدنه به بوژی منتقل میکند
-
calyx splitting
کاسهشکافی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[کشاورزی- علوم باغبانی] عارضهای که در گیاهان باعث شکافته شدن کاسۀ گل میشود
-
نیم کاسه
لغتنامه دهخدا
نیم کاسه . [س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) نوعی از کاسه و قدح چوبین گنبدنما. (آنندراج ). قحف . (مهذب الاسماء). نصفی . پیاله ٔ خرد را جام نام است و کلان را کاسه و متوسط را نیم کاسه . (خان آرزو از فرهنگ فارسی معین ). ظرفی به شکل پیاله و کاسه که از کاسه کوچکتر ...
-
هم کاسه
لغتنامه دهخدا
هم کاسه . [ هََ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) هم خور. اکیل . کسی که با آدمی در یک کاسه غذا خورد. (یادداشت مؤلف ) : من و سایه هم زانو و هم نشینی من و ناله هم کاسه و هم رضاعی . خاقانی .بگو با میر کاندر پوست ، سگ داری و هم جیفه سگ ار بیرون در گردد تو هم کاسه م...
-
یک کاسه
لغتنامه دهخدا
یک کاسه . [ ی َ / ی ِ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) مجموع . یکی . (یادداشت مؤلف ). یک قلم .- یک کاسه کردن ؛ یکی کردن . یک جا جمعکردن . کنایه از با هم پیوستن و به هم آمیختن . (آنندراج ) : همین است پیغام گلهای رعناکه یک کاسه کن نوبهار و خزان را. صائب (از آنن...
-
کاسه پرداز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مٲخوذ از عربی. فارسی] [قدیمی] kāsepardāz بسیارخوار؛ پرخور.
-
کاسه پشت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی. فارسی] (زیستشناسی) kāsepošt =لاکپشت
-
کاسه سیاه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مٲخوذ از عربی. فارسی] [قدیمی، مجاز] kasesiyāh =سیاهکاسه
-
کاسه کوزه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی. فارسی] ‹ کاسهوکوزه› [عامیانه] kāsekuze اثاث خانه؛ اسباب خانه؛ ظروف منزل.
-
کاسه گاه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی. فارسی] kāsegāh جایی که در ساعتهای معیّن کوس و کرنا میزنند؛ نقارهخانه.
-
کاسه گر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [مٲخوذ از عربی. فارسی] [قدیمی] kāsegar ١. =سفالگر٢. (اسم) (موسیقی) از الحان قدیم ایرانی: ◻︎ کاس می و قول کاسهگر خواه / چون کوس بگه فغان برآورد (خاقانی: ۵۰۶).