کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کاسف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
کاسف
لغتنامه دهخدا
کاسف . [ ] (اِخ ) دهی از دهستان کوه پایه ٔ بخش بردسکن شهرستان کاشمر، واقع در 25هزارگزی شمال باختری بردسکن . و 15هزارگزی شمال شوسه ٔ عمومی بردسکن . کوهستانی و گرمسیر و دارای 841 تن سکنه است . رودخانه و چشمه دارد. محصول آن غلات و تریاک و بنشن و میوه جا...
-
کاسف
لغتنامه دهخدا
کاسف . [ س ِ ] (ع ص ) بدحال : رجل ٌ کاسف البال ؛ مرد بدحال . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || ترشروی . عباس : رجل ٌ کاسف الوجه ؛ مرد ترش روی . || غمگین . (مهذب الاسماء). گرفته . رجوع به گرفته شود. || تار. رجوع به تار شود. تاریک . وجه ٌ کاسف ؛ رویی ت...
-
واژههای مشابه
-
کاسف البال
لغتنامه دهخدا
کاسف البال . [ س ِ فُل ْ ] (ص مرکب ) رجل کاسف البال ، مرد بدحال . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سیئی الحال . (اقرب الموارد).
-
کاسف الحال
لغتنامه دهخدا
کاسف الحال . [ س ِ فُل ْ ] (ع ص مرکب )یقال : هو کاسف الحال ؛ او بدحال است . (مهذب الاسماء).
-
کاسف الوجه
لغتنامه دهخدا
کاسف الوجه . [ س ِفُل ْ وَج ْه ْ ] (ع ص مرکب ) رجل کاسف الوجه ؛ مرد ترش روی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عابس . (اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
کاسفه
لغتنامه دهخدا
کاسفه . [ س ِ ف َ ] (ع ص ) مؤنث کاسف ، شمس کاسفة؛ آفتاب گرفته شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به کاسف شود.
-
اخمو
لغتنامه دهخدا
اخمو. [ اَ ] (ص نسبی ) در تداول عامه ، آنکه هماره ابرو درهم کشیده دارد. که بسیار اخم کند. بداخم . عبوس . کاسف الوجه .
-
دل افگار
لغتنامه دهخدا
دل افگار. [ دِ اَ ] (ص مرکب ) دل فگار.دل ریش . دل شکسته . (ناظم الاطباء). خسته دل . دل خسته . پریشان خاطر. دل گرفته . کاسف البال . مغموم . غمین . غمگین . مکمود. کمد. کامد. مهموم . افگار. مکروب : نخستین به گل شادخوارت کندپس آنگه دل افگار خارت کند. فرد...
-
گیرنده
لغتنامه دهخدا
گیرنده . [ رَ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از گرفتن .اخذکننده و دریافت کننده . (ناظم الاطباء). ستاننده .- خون گیرنده ؛ که خونریز را به کیفر کشاند. که انتقام مقتول را از قاتل بستاند : گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه خون گیرنده ٔ من دست درازی دارد. صائب...