کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کاجسانان پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
کاج
لغتنامه دهخدا
کاج . (اِخ ) دهی کوچکی است از دهستان براآن . بخش حومه شهرستان اصفهان ، واقع در 18هزارگزی جنوب خاور اصفهان و یک هزارگزی شمال زاینده رود. جلگه . معتدل . سکنه ٔ آن 77 تن است زبان آنان فارسی . آب آن اززاینده رود و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و راه ...
-
کاج
لغتنامه دهخدا
کاج . (اِخ ) رباطی است میان قم و ری که آن را دیرکاج گویند. (جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ).
-
کاج
لغتنامه دهخدا
کاج . (اِخ ) نام قصبه ای در پشت کوه : سروبالائی هوای کاج کرددین و دل از عاشقان تاراج کرد.بقال قهوه رخی .
-
کاج
لغتنامه دهخدا
کاج . (ص ) کاژ. لوچ . احول . دوبین : اخ اخی برداشتی ای گیج کاج تا که کالای بدت یابد رواج . مولوی .این قضا را هم قضا داند علاج عقل خلقان در قضا گیج است و کاج .مولوی .
-
کاج
لغتنامه دهخدا
کاج . (ق ) کاچ . کاش . کاشکی . افسوس . لیت . (برهان ).یا لیت . (اوبهی ). افسوس کردن در کارها : ای کاج که بر من اوفتادی خاکی که مرا به باد دادی . نظامی .کاج بیرون نیامدی سلطان تا ندیدی گدای بازارش . سعدی .آن عزیزان چوزنده می نشدندکاج اینان دگر بمردندی...
-
کاج
دیکشنری فارسی به عربی
صنوبر
-
کاج
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: kâǰ طاری: kâǰ طامه ای: kâǰ طرقی: kâǰ کشه ای: kâǰ نطنزی: kâǰ
-
سانان
فرهنگ نامها
(تلفظ: sānān) شاه بزرگ و مهتر ایل و قبیله .
-
Araucaria
کاج مطبق
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی- علوم گیاهی] سردهای از مطبقکاجیان مخروطی با تقریباً نوزده گونۀ همیشهسبز و بلندقامت با شاخههای فراهم و برگهای سخت و تخت نوکسوزنی؛ گیاهان این سرده در برزیل و شیلی و گینهنو و کالدونیای جدید و جزیرۀ نورفولک و استرالیا میرویند
-
کاج خواری
فرهنگ فارسی عمید
(صفت، حاصل مصدر) [قدیمی] kājxāri آنکه سیلی و پسگردنی بخورد: ◻︎ بدان تا کاجخواری پیشه گیرد / چو شاگردان پذیرد زخم استاد (سوزنی: لغتنامه: کاجخواری).
-
دیر کاج
لغتنامه دهخدا
دیر کاج . [ دَ رِ ] (اِخ ) نام رباطی است بین قم و ری . (فرهنگ جهانگیری ).
-
شبخوش کاج
لغتنامه دهخدا
شبخوش کاج . [ ش َ خُش ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خیرورد کنار بخش مرکزی شهرستان نوشهر. دارای 40 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
-
کاج خوردن
لغتنامه دهخدا
کاج خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) سیلی خوردن : همچو دزدان بکنب بسته ای آونگ درازدزد نی چوب خورد، کاج خورد مسخره نی .سوزنی (در لغز طبل ).
-
کاج خورده
لغتنامه دهخدا
کاج خورده . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (ن مف مرکب ) کنایه از دو چیز است : اول کنایه از سیلی خورده ، دویم کنایه از پشت داده ، چنانکه انوری گفته : نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش نه کوه و کوه ازو کوس خورده بر بالا.(انجمن آرای ناصری ).
-
کاج درخت
لغتنامه دهخدا
کاج درخت . [ دِ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان پائین ولایت بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه ، واقع در یازده هزارگزی جنوب باختری تربت حیدریه سر راه مالرو تربت حیدریه به کاشمر. دامنه ، معتدل ، سکنه 317 تن . زبان آنان فارسی آب آن از قنات . و محصولات آنجا غلات ...