کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
کأس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای همآوا
-
کعس
لغتنامه دهخدا
کعس . [ ک َ ] (ع اِ) استخوان انگشت دست و پا. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، کعاس . || استخوان پیوند میانی از سه پیوند انگشتان . ج ، کعاس . || هریک از استخوان دست وپای . ج ، کعاس . || استخوان دست و پای گوسفند و گاو. (منتهی ال...
-
کعص
لغتنامه دهخدا
کعص . [ ک َ ] (ع مص ) خوردن و بسیار خوردن و آشامیدن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). لغتی است در کأصه . رجوع به کأصه شود.
-
کاس
واژگان مترادف و متضاد
۱. کوس، نقاره ۲. فرورفته، مقعر ۳. پیاله، جام، کاسه ۴. گارسه ۵. خوک ۶. تیره، کبود
-
کاس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (موسیقی) [قدیمی] kās نقارۀ بزرگ؛ کوس.
-
کاس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [سُغدی] (زیستشناسی) [قدیمی] kās خوک.
-
کاس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی: کَٲس، جمع: کٲسات] [قدیمی] kās ۱. پیالۀ شراب.۲. کاسه.۳. [مجاز] شراب.
-
کاس
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) کوس ، طبل بزرگ .
-
کاس
فرهنگ فارسی معین
[ سغ . ] (اِ.) خوک نر.
-
کاث
لغتنامه دهخدا
کاث . (اِخ ) کاج . کاظ. (اعلام المنجد). از شهرهای خوارزم و از قلاع خمسه ٔ آن بوده . سابق آبادی تمام داشته اکنون حد وسط است . نیز رجوع به لغت کات شود.
-
کاث
لغتنامه دهخدا
کاث . (پسوند) مزید مؤخر امکنه = کث = کت : نوزکاث .
-
کاث
لغتنامه دهخدا
کاث . [ کاث ث ] (ع اِ) آنچه بروید از دانه های افتاده وقت درو. (منتهی الارب ). اسم غله ٔ خرد است . (فهرست مخزن الادویه ). غله ٔ خودروی . (مهذب الاسماء).
-
کاص
لغتنامه دهخدا
کاص . (اِ) پیمانه باشد و به زبان پهلوی جامه را نیز گویند. (لغت فرس چ اقبال ص 227 از حاشیه ٔ نسخه ٔ اسدی نخجوانی ).
-
کاص
لغتنامه دهخدا
کاص . [ کاص ص ] (ع ص ) بسیار حریص و بسیار آز. || شتاب رو. (ناظم الاطباء).
-
کاس
لغتنامه دهخدا
کاس . (اِ) بمعنی کوس باشد که نقاره ٔ بزرگ است . (برهان ) : هم او ریخت در طاس حکمت زلال هم او کوفت بر کاس دولت دوال . امیرخسرو دهلوی .|| خوک . (لغت فرس اسدی ). بمعنی خوک نر هم آمده است که جفت خوک باشد . (برهان ). || در عربی کاسه و پیاله را گویند. (بره...
-
کَأْسٍ
فرهنگ واژگان قرآن
ظرف مخصوص نوشيدنيها-قدح-جام(ظرف مخصوص نوشيدنيها البته در صورتي که نوشيدني در آن باشد )