کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چیره کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
چیره سخن
لغتنامه دهخدا
چیره سخن . [ رَ / رِ س ُ خ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) بلیغ. زبان آور. سخنور. مسلط بر سخنگوئی : خردمند و دانا و چیره سخن جوانه به سال و به دانش کهن . فردوسی .ولیکن تو ای پور چیره سخن زبان بر نیا برگشاده مکن . فردوسی .وزآن پس فرستاد مردی کهن بنزدیک بهرام چیره...
-
چیره گردیدن
لغتنامه دهخدا
چیره گردیدن . [ رَ / رِگ َ دی دَ ] (مص مرکب ) مسلط شدن . غلبه یافتن . فائق آمدن . چیره شدن . اِغرنداء. (منتهی الارب ) : وگر چیره گردد هوا بر خردخردمندت از مردمان نشمرد.فردوسی .گرت چیره گردد بر ایشان زبان گذشتی ز تیمار و رستی ز جان . فردوسی .که گر برخ...
-
چیره گشتن
لغتنامه دهخدا
چیره گشتن . [ رَ / رِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) غالب آمدن . غالب شدن . پیروزی یافتن . مسلط شدن . مستولی شدن . انجاح . بوغ . تَبَوﱡغ . (منتهی الارب ). چیره گردیدن چیره شدن : دگر آز بر تو چنان چیره گشت که چشم خرد مر ترا خیره گشت . فردوسی .چو رخسار رستم ز خو...
-
چیره بازو
لغتنامه دهخدا
چیره بازو. [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) توانا. قادر : بداد و دهش چیره بازو بودجهانبخش بی همترازو بود.نظامی .
-
چیره بند
لغتنامه دهخدا
چیره بند. [ رَ / رِ ب َ ] (ص مرکب ) دستاربند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : عجب نیست از سرو بالابلندکه از عشق پیچان شود چیره بند. طغرا (از آنندراج ).|| به اصطلاح رقاصان هند زنی را گویند که به تقلیدامردان چیره بر سر بندد و رقص کند. || باکره و دوشیزه . (...
-
چیره دستی
لغتنامه دهخدا
چیره دستی . [ رَ /رِ دَ ] (حامص مرکب ) عمل چیره دست . مهارت . استادی . حذاقت . مهارت . || غلبه . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). تسلط. زبردستی : مبارزی که به مردی و چیره دستی و رنگ چنو یکی نبود در میان بیست هزار. فرخی .حربی سخت بکردند یا...
-
چیره دل
لغتنامه دهخدا
چیره دل . [ رَ / رِ دِ] (ص مرکب ) قوی دل . بی پروا. پردل . جسور : به ایران زمین باز کردند روی همه چیره دل گشته و رزم جوی .دقیقی .
-
چیره زبان
لغتنامه دهخدا
چیره زبان . [ رَ / رِ زَ ] (ص مرکب ) زبان آور. نطاق . بلیغ. (ناظم الاطباء). گشاده زبان . سخندان . حرّاف (در تداول فارسی زبانان ). فصیح : بشد مرد بیدار چیره زبان بنزدیک سالار هاماوران . فردوسی .بجستند زآن انجمن هردوان یکی پاکدل مرد چیره زبان . فردوسی ...
-
چیره زبانی
لغتنامه دهخدا
چیره زبانی . [ رَ / رِ زَ ] (حامص مرکب ) زبان آوری . سخندانی . فصاحت . بلاغت . گشاده زبانی : جوانی گذشت و چیره زبانی طبعم گرفت نیز گرانی . رودکی .به خاموش چیره زبانی دهدبه فرتوت زور جوانی دهد.اسدی (گرشاسب نامه ).
-
چیره دست
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مجاز] čiredast زبردست؛ هنرمند؛ ماهر.
-
چیره دستی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) [مجاز] čiredasti زبردستی.
-
چیره دست
دیکشنری فارسی به عربی
بارع , داهية , سيد
-
چیره شدن
دیکشنری فارسی به عربی
تغلب عليه
-
چیره دستی
دیکشنری فارسی به عربی
مهارة
-
virtuoso (it.) 1/ virtuosa (it.) 1
نوازندۀ چیرهدست
واژههای مصوّب فرهنگستان
[موسیقی] نوازندهای با مهارت فنی فوقالعاده