کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چوگانی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
چوگانی
/čo[w]gani/
معنی
ویژگی اسب ورزیده و تربیتشده برای مسابقۀ چوگانبازی: ◻︎ سکندر که از خسروان گوی برد / عنان را به چوگانی خود سپرد (نظامی۵: ۹۵۴).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
چوگانی
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (ص نسب .) اسبی ورزیده که مناسب چوگان بازی باشد.
-
چوگانی
لغتنامه دهخدا
چوگانی . (اِخ ) چنانکه از عبارات بیهقی برمیاید نام مکانی است که نزدیک ولوالج بوده است و ولوالج خود شهری بوده است از بدخشان و نزدیک بلخ : و آنجا پنج روز ببود با شکار و نشاط شراب تا بنه ها و ثقل و پیلان از پژ غوژک بگذشتند، پس از پژ بگذشت و بچوگانی شراب...
-
چوگانی
لغتنامه دهخدا
چوگانی .[ چ َ / چُو ] (ص نسبی ) (از: چوگان + ی نسبت ) خمیده .بخم . منحنی . دوتا. چنگ شده . مقوس . گوژ : بر در مقصوره ٔ روحانیم گوی شده قامت چوگانیم . نظامی .در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیرهمه بربود به یک دم فلک چوگانی . حافظ.- زلف ْچوگانی ؛ آن...
-
چوگانی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به چوگان) (ورزش) čo[w]gani ویژگی اسب ورزیده و تربیتشده برای مسابقۀ چوگانبازی: ◻︎ سکندر که از خسروان گوی برد / عنان را به چوگانی خود سپرد (نظامی۵: ۹۵۴).
-
واژههای مشابه
-
اسپ چوگانی
لغتنامه دهخدا
اسپ چوگانی . [ اَ پ ِ چ َ / چُو ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسپی که برای چوگان بازی تربیت یافته باشد : قامت خم ، مرکب چوگانی راه فناست عذرها بر طاق نه چون اسپ چوگانی رسید.صائب .
-
خنگ چوگانی
لغتنامه دهخدا
خنگ چوگانی . [ خ ِ گ ِ چ َ / چُو ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسب برای چوگان بازی . (یادداشت بخط مؤلف ) : خنگ چوگانی چو بختت رام شد در زیر زین شهسوارا چون بمیدان آمدی گویی بزن .حافظ.
-
جستوجو در متن
-
بربودن
لغتنامه دهخدا
بربودن . [ ب ِ رُ دَ ] (مص ) (از: ب + ربودن ) ربودن . و گاه بسکون راء در ضرورت شعر آید : غلیواج از چه میشوم است از آنکه گوشت بربایدهمای ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد. عنصری .در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیرهمه بربود بیکدم فلک چوگانی . حافظ....
-
پیری آخرسالار
لغتنامه دهخدا
پیری آخرسالار. [ ری ِ خ ُ ] (اِخ ) از سالاران سلطان مسعود غزنوی : امیر روز دیگر برنشست و بصحرا آمد و سالار و لشکررا که نامزد کرده بودند تا به آلتونتاش پیوندند دیدن گرفت و تا نماز دیگر سواران میگذشتند با ساز و سلاح تمام و پیاده ٔ انبوه گفتند عدد ایشان...
-
گوی زدن
لغتنامه دهخدا
گوی زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) با چوگان ضربتها و زخمها زدن بر گوی . راندن و به حرکت درآوردن آن را. گوی باختن . چوگان باختن : اندیشه کردند که هیچ وقت که بهتر از گوی زدن نباشد. (قصص الانبیاء ص 199). ایشان استعداد کرده بودند تا روز گوی زدن آمد. (قصص الا...
-
طبطاب
لغتنامه دهخدا
طبطاب . [ طَ ] (ع اِ) آن چوب که گوی بر آن براندازند. (مهذب الاسماء). چوگانی است که سر آن مانند کفچه سازند و گوی در آن نهند و بر هوا افکنند، چون به فرودآمدن رسد باز سر طبطاب بر او زنند، همچنین نگذارند که بر زمین آید تا از هال نگذارند، و به فارسی آن را...
-
اندراب
لغتنامه دهخدا
اندراب . [ اَ دَ ] (اِخ ) شهرکی است اندر میان کوههاست . جایی بسیارغله و کشت و برز و او را دو رود است و سیمهایی که از معدن پنجهیر و جاریانه افتد اینجا آن را درم زنند و پادشای او را شهر سلیر خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 100). شهری است بین غزنین و ب...
-
زیر آوردن
لغتنامه دهخدا
زیر آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) مرکوب و برنشست ِ خویش کردن اسبی یا استری یا پیلی و مانند آن را. سوار شدن مرکوبی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : برون تاخت گرشاسب چون نره شیریکی بور چوگانی آورد زیر. اسدی .- به زیر اندرآوردن ؛ سوار شدن : یکی زنده پیلی...
-
شهسوار
لغتنامه دهخدا
شهسوار. [ ش َ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مخفف شاهسوار.فارِس و سوار دلاور و بهادر و پهلوان غازی . (ناظم الاطباء). سوار دلیر و ماهر در سواری اسب . (آنندراج ). سواری بزرگوار و جلد و چالاک و ماهر و استاد در سواری .(یادداشت مؤلف ). رجوع به شاهسوار شود : ب...