کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چنگال رخت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
چنگال رخت
لغتنامه دهخدا
چنگال رخت . [ چ َ ل ِ رَ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گیره ٔ رخت . گیره ٔ لباس .
-
واژههای مشابه
-
آهنین چنگال
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی، مجاز] 'āhaninčangāl آهنینپنجه؛ قویپنجه؛ پرزور: ◻︎ سستبازو به جهل میفگند / پنجه با مرد آهنینچنگال (سعدی: ۱۷۸).
-
چنگال افکندن
لغتنامه دهخدا
چنگال افکندن . [ چ َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه است از نیرو از دست دادن . ناتوان و زبون شدن : دژآگهی که به بیشه درون سپیده دمی ز بیم دشنه ٔ او شیر بفکند چنگال .منجیک .
-
چنگال خاییدن
لغتنامه دهخدا
چنگال خاییدن . [ چ َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از در خشم شدن . دچار حسرت و افسوس گشتن : مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت شیر کآنجا برسد فرد بخاید چنگال .رودکی .
-
چنگال درزدن
لغتنامه دهخدا
چنگال درزدن . [ چ َ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) دست بچیزی زدن . پنجه افکندن بچیزی : اِعلاق ؛ چنگال درزدن . (منتهی الارب ).
-
چنگال زدن
لغتنامه دهخدا
چنگال زدن . [ چ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) دست زدن . بمجاز دلبسته شدن بچیزی . متوسل شدن : چنگال مزن در این شتابنده کت زود کند ز خویشتن زایل .ناصرخسرو.
-
چنگال مرغ
لغتنامه دهخدا
چنگال مرغ . [ چ َ ل ِ م ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پنجه ٔ مرغ . دست و پای مرغ . مِخلب . (یادداشت مؤلف ).
-
چنگال یازیدن
لغتنامه دهخدا
چنگال یازیدن . [ چ َ دَ ] (مص مرکب ) دست درازی کردن . قصد و آهنگ کردن : بیازید چنگال گردی بزوربیفشرد یک دست بر پشت بور.فردوسی .
-
چنگال اوغلی
لغتنامه دهخدا
چنگال اوغلی . [ چ َ ] (اِخ ) (طاهر پاشا) یکی از وزرای سلطان محمودخان ثانی و سلطان عبدالحمیدخان (از سلاطین عثمانی ). وی بسال 1259 از وزارت معزول شد و پس از مدتی درگذشت . (قاموس الاعلام ).
-
چنگال تیز
لغتنامه دهخدا
چنگال تیز. [ چ َ ] (ص مرکب ) تیزچنگال . قوی پنجه ٔ. مجهز برای پیکار. آماده برای نبرد : تو شادان دل و مرگ چنگال تیزنشسته چو شیر ژیان پرستیز. فردوسی .درآمد یکی خاد چنگال تیز.خجسته .
-
چنگال تیز
لغتنامه دهخدا
چنگال تیز. [ چ َ ل ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سرپنجه ٔ نیرومند. پنجه ٔ قوی : چرا چون پلنگان بچنگال تیزنینگیزد از خان او رستخیز.فردوسی .
-
چنگال خواست
لغتنامه دهخدا
چنگال خواست . [ چ َ خوا / خا ] (اِ مرکب ) رجوع به چنگال خوست و چنگال خوش شود.
-
چنگال خوست
لغتنامه دهخدا
چنگال خوست . [ چ َ ] (اِ مرکب ) بمعنی چنگال است . (جهانگیری ). بمعنی چنکال است که نان گرم و روغن و شیرینی درهم مالیده شده باشد. (برهان ). همان خوراک معروف به چنگال . (شرفنامه ٔ منیری ). || هر چیزی را گویند که در هم مالیده باشند. (برهان ). چیزی مالیده...
-
چنگال خوش
لغتنامه دهخدا
چنگال خوش . [ چ َ خوَ / خ ُ ] (اِ مرکب ) چنگال خوست باشد. چنگال و هر چیز که درهم مالند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). نوعی از طعام که چنگال نیز گویند. (ناظم الاطباء). هر چیز درهم مالیده نیک آمیخته . (ناظم الاطباء). رجوع به چنگال خوست شود.