کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چشم ها را چار کردن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
چشم مصنوعی
فرهنگ واژههای سره
چشم واره
-
سخت چشم
لغتنامه دهخدا
سخت چشم . [ س َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) شوخ و بی حیا. (آنندراج ).گستاخ و بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء) : جست دعوی گر مخالف گوی زیرک سخت چشم حجت جوی .امیرخسرو (از آنندراج ).
-
ستاره چشم
لغتنامه دهخدا
ستاره چشم . [ س ِ رَ / رِ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه چشمهای وی مانند ستاره باشد. (ناظم الاطباء). دارای چشمهای روشن . چشم درشت : هزار استر ستاره چشم و شبرنگ که دوران بود با رفتارشان لنگ . نظامی .|| از القاب پادشاهان . (ناظم الاطباء).مصحف ستاره حشم . ر...
-
فراخی چشم
لغتنامه دهخدا
فراخی چشم . [ ف َ ی ِ چ َ / چ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خوشخویی و وفاداری . (آنندراج ).
-
فراخ چشم
لغتنامه دهخدا
فراخ چشم . [ ف َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) اَعْیَن . آنکه چشمی بزرگ و گشاده دارد. (یادداشت بخط مؤلف ) : واشق مردی بود معتدل بالا و فراخ چشم . (مجمل التواریخ و القصص ).
-
غزال چشم
لغتنامه دهخدا
غزال چشم . [ غ َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه چشم وی به چشم غزال ماند : غزال چشم نگاری که بر شکار دلم شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال . سوزنی .صاعقه هیبتی ، گورسرینی ، غزال چشمی . (سندبادنامه ص 251 در وصف اسب ). از این کشیده قدی ، گشاده خدی ، لاغرمی...
-
هرزه چشم
لغتنامه دهخدا
هرزه چشم . [ هََ زَ / زِ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) آنکه به ادب ننگرد. (یادداشت به خط مؤلف ). || آنکه چشم به زن نامحرم دارد. (یادداشت به خط مؤلف ).
-
هم چشم
لغتنامه دهخدا
هم چشم . [ هََ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) برابر و مقابل و رقیب . (آنندراج ) : آزادخان از فرقه ٔ غلزه ای و هم چشم با فرقه ٔ ابدالی بود. (مجمل التواریخ گلستانه ).
-
بادام چشم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] bādāče(a)šm آنکه چشمانی شبیه بادام دارد: ◻︎ در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدهست / بادامچشم و پستهدهان و شکرسخن (سعدی۲: ۵۳۷).
-
گران چشم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] gerānče(a)šm آنکه چشمان درشت دارد؛ درشتچشم.
-
گرسنه چشم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی، مجاز] goro(e)sneča(e)šm آزمند؛ حریص: ◻︎ ز من مرنج چو بسیار بنگرم سویت / گرسنه چشمم و سیری ندارم از رویت (سعدی: لغتنامه: گرسنهچشم).
-
amblyopia
تنبلی چشم
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم پایۀ پزشکی] تار شدن بینایی بدون ضایعۀ عضوی قابلتشخیص در چشم متـ . پیکمبینی
-
تراز چشم
واژههای مصوّب فرهنگستان
[سینما و تلویزیون] ← نمای تراز چشم
-
visioning, vision building
چشماندازسازی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[آیندهپژوهی و آیندهنگری] فرایندی ذهنی و مشارکتی در خلق تصاویر واقعی و الهامبخش از آیندههای دلخواه برای جهتدهی به اقدامات کنونی
-
ophthalmorrhexis
چشمپارگی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[پزشکی] شکافته شدن کرۀ چشم معمولاً به علت وارد آمدن ضربۀ شدید بر چشم