کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چشمپارگی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ophthalmorrhexis
چشمپارگی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[پزشکی] شکافته شدن کرۀ چشم معمولاً به علت وارد آمدن ضربۀ شدید بر چشم
-
واژههای مشابه
-
پارگی
واژگان مترادف و متضاد
انخراق، انقطاع، دریدگی، گسیختگی
-
پارگی
فرهنگ فارسی معین
(رِ) (حامص .) 1 - دریدگی ، کهنگی . 2 - جزئیت . 3 - قحبگی .
-
پارگی
لغتنامه دهخدا
پارگی . [ رَ / رِ ] (حامص )چگونگی چیزی پاره . انخراق . کهنگی و دریدگی . (غیاث اللغات ). || قحبگی . (برهان ). || (اِ) حوض کوچک که آب غسلخانه و مطبخ در آن جمع شود. (غیاث اللغات ). و ظاهراً مصحف یا مخفف پارگین است .
-
پارگی
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) pāregi دریدگی؛ پاره بودن.
-
پارگی
دیکشنری فارسی به عربی
تمزيق , دمعة
-
کون پارگی
لغتنامه دهخدا
کون پارگی . [ رَ / رِ ] (حامص مرکب ) کون دادن . (از آنندراج ). مخنثی . (ناظم الاطباء). امردی . مخنثی . (فرهنگ فارسی معین ) : زخمی که بر آن جفته ٔ سیم اندام است شق القمر معجز کون پارگی است . علی قلی بیک ترکمان (از آنندراج ).|| فضیحت . رسوایی . (از ناظ...
-
myorrhexis
ماهیچهپارگی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم پایۀ پزشکی] پاره شدن ماهیچه
-
چشم
واژگان مترادف و متضاد
۱. دیده، عین ۲. دید، رویت، نظر، نگاه ۳. امید، انتظار، توقع ۴. عزیز، گرامی ۵. چشمزخم ۶. حدقه
-
چشم
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم جَوّ] ← چشم توفان
-
چشم
فرهنگ فارسی معین
(چَ یا چِ) [ په . ] (اِ.) 1 - عضو بینایی در انسان و حیوان ، دیده . 2 - نگاه ، نظر. 3 - (عا.) معمولاً هنگام قبول کاری یا خواهش شخصی بر زبان می آورند.
-
چشم
لغتنامه دهخدا
چشم . [ چ َ / چ ِ ش ُ ] (اِ) دانه ٔ سیاهی باشد لغزنده که آنرا در داروهای چشم بکار برند و چون بپزند و خشک سازند بعد از آن صلایه کرده بر هر جراحت که پاشند نیک شود، خصوصاً بر جرحت آلت تناسل و جراحتی که مادرزاد باشد و باین معنی بضم ثانی هم بنظر آمده است ...
-
چشم
لغتنامه دهخدا
چشم . [ چ َ /چ ِ ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان ). ترجمه ٔ عین . (آنندراج ).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست . (فرهنگ نظام ). عضو آلی مدرک رنگها. عین و آلت ابصار و دیده و چشم که آلت ابصار باشد عبارت اس...
-
چشم
لغتنامه دهخدا
چشم . [ چ ِ ش ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان کاهبخش داورزن شهرستان سبزوار که 40هزارگزی جنوب خاوری داورزن و 22هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ عمومی سبزوار واقع است . جلگه و معتدل است و 792 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات ، زیره و پنبه ، شغل اهالی زراعت وراه...