کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چاْرسو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
واژههای همآوا
-
چارسو
واژگان مترادف و متضاد
۱. چهارسو، چهارسوق، چهارراه(بازار) ۲. چهارجهت، جهاتاربعه ۳. چهارپر، چهارپهلو(آچار)
-
چارسو
لغتنامه دهخدا
چارسو. (اِ مرکب ) جائی که چهار بازار در آنجا منشعب شوند. (برهان ). بازاری که هر چهار طرف راه داشته باشد. (آنندراج ). نام آن جای از بازار که به هر چهار طرف راسته و دکانها راه دارد. (ناظم الاطباء). چهارسوی . چهارسوق . بازاری که از چهار طرف بیرون شو دار...
-
چارسو
لغتنامه دهخدا
چارسو. (اِخ ) قریه ای است از قرای کجور و مقبره ٔ مصقلةبن هبیره ٔ شیبانی در آنجاست و مردم کیا- شغله مینامنداز قراری که در تاریخ ظهیرالدین مسطور است در زمان خلافت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام قومی در طبرستان موسوم به بنی ناجیه مرتد شده به نصرانیه...
-
چارسو
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) čārsu = چهارسو: ◻︎ در این چارسو هیچ هنگامه نیست / که کیسهبُر مرد خودکامه نیست (نظامی۵: ۷۸۲)، ◻︎ نباشد سپاه تو هم پایدار / چو برخیزد از چارسو کارزار (فردوسی: ۸/۳۵۸).
-
جستوجو در متن
-
چار
لهجه و گویش تهرانی
چهار، چاره : چارسو، چارسوق
-
چارجانب
لغتنامه دهخدا
چارجانب . [ ن ِ ] (اِ مرکب ) چارسمت . چارطرف . چارسو.
-
چارشوب
لغتنامه دهخدا
چارشوب . (اِ مرکب ) چارسو. (ناظم الاطباء). بمعنی چارسو است و بترکی چارشو هم میگویند. (شعوری ج 1 ص 329) : گر شودت مقتضی رفتن بازارهاورنه مرو بهر هیچ جانب هر چارشوب .(از شعوری ).
-
چارسمت
لغتنامه دهخدا
چارسمت . [ س َ ] (اِ مرکب ) چارطرف . چارجانب . چارسو. مشرق و مغرب و شمال و جنوب .
-
چارسوق
لغتنامه دهخدا
چارسوق . (اِ مرکب ) چارسو. چاربازار. محلی در بازار که بچارسمت راه دارد و هر سمت دارای بازار و دکاکین است .
-
چارهگر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) čāregar ویژگی کسی که با اندیشه و تدبیر دردی را درمان کند یا کاری را به سامان برساند؛ چارهساز؛ چارهکننده؛ چارهاندیش: ◻︎ زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست / راه هزار چارهگر از چارسو ببست (حافظ: ۸۰).
-
منادی گاه
لغتنامه دهخدا
منادی گاه . [ م ُ دا / م ُ ] (اِ مرکب ) محل ندا زدن . جای جار زدن . جایی که به آوازبلند مطلبی را به آگاهی همگان برسانند : بر منادی گاه کن این کار توبر سر راهی که باشد چارسو. مولوی (مثنوی چ نیکلسن ج 1 ص 23).رجوع به مُنادی ̍ و مُنادی شود.
-
استانوس
لغتنامه دهخدا
استانوس . [ ] (اِخ ) استانوز. قصبه ایست در قضای مرکزی ولایت و سنجاق انقره (انگوریه ) قریب به 25 هزارگزی غربی شهر آنقره ، در محلی که نهر چارسو بشعبه ٔ آنقره از رودخانه ٔ سکاریه ریخته میشود، و وقتی در شمار مرکز ناحیه ٔ ملحق بقضای مرکز بوده است . (قاموس...
-
لاتو
لغتنامه دهخدا
لاتو. (اِ) نردبان . (برهان ). سُلَّم . نردبان از رسن که آویزند : دست وزبان بدو نرسد کس راآری به ماه بر نرسد لاتو. فرخی .سپه صف زد از گرد دز چارسودل مهر و مه رزم کرد آرزوز پیکان کین آتش انگیختندبه هر جای لاتو درآویختند. اسدی .- امثال : لاتو به ماه نر...
-
بزیچه
لغتنامه دهخدا
بزیچه . [ ب ُ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) (از: بز + -یچه ، علامت تصغیر چون دریچه ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بزغاله را گویند، و بعربی حلان و حُلام خوانند و حلوان غلط است . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). بزغاله و بچه بز و کفجول . (ناظم الاطباء). ن...