کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چاقکننده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
ponderocrescive
چاقکننده
واژههای مصوّب فرهنگستان
[تغذیه] ویژگی غذاهایی که باعث افزایش وزن میشوند
-
واژههای مشابه
-
چاق
واژگان مترادف و متضاد
۱. پروار، تنومند، خپل، خپله، سمین، فربه، گوشتالو، مسمن ≠ لاغر، مردنی ۲. تندرست، سالم، سرحال، قبراق ≠ بیمار، مریض، مریضاحوال ۳. پرحجم، درشت، ضخیم ۴. باارزش، بزرگ، پرمایه ۵. کلهگنده، ثروتمند، معتبر، بااعتبار
-
چاق
فرهنگ فارسی معین
[ تر. ] 1 - (ص .) فربه . 2 - تنومند. 3 - تندرست ، سالم . 4 - (اِ.) صحت ، سلامت . ؛دماغش ~ است الف - سالم و تندرست است . ب - کار و بارش خوب است . ؛~ُ چله چاق و فربه .
-
چاق
لغتنامه دهخدا
چاق . (ترکی ، ص ) سمین . درشت . فربی . بسیار گوشت . مقابل لاغر. سطبر. (غیاث ). فربه و کلفت از انسان و حیوان . (فرهنگ نظام ). فربه . (ناظم الاطباء). || بمعنی صحت باشد. (برهان ). صحیح و تندرست . (آنندراج ). تندرست . (غیاث ) (فرهنگ نظام ). تندرست و سلام...
-
چاق
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [ترکی] čāq ۱. فربه؛ تنومند؛ تلان.۲. [عامیانه] تندرست.
-
چاق
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: čâq طاری: čâk طامه ای: čâk طرقی: čâk کشه ای: čâk نطنزی: čâk
-
چاق
دیکشنری فارسی به عربی
بدين , دهن , زائد الوزن , قوي , ممتلي
-
چاق
لهجه و گویش بختیاری
čâq 1. چاق، فربه؛ 2. سالم؛ 3. آماده کار.
-
چاق
لهجه و گویش تهرانی
تیز،آماده،مهیا
-
چاق چاق
لغتنامه دهخدا
چاق چاق . (اِ صوت مرکب ) چاقاچاق . تاق تاق . طراق طراق . صدایی که از خورد شدن و شکستن چیزی برخیزد : بِسرِ شَد گاهیش نرم و گه درشت زو برآرد چاقچاقی زیر مشت .مولوی .
-
کننده
لغتنامه دهخدا
کننده . [ ک َ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از کندن . کاونده و کلنگ دار و آنکه جایی را بکند. (ناظم الاطباء). حفرکننده . حفار. (فرهنگ فارسی معین ) : کننده تبر زد همی از برش پدید آمد از دور جای درش . فردوسی .محمود بفرمود تا کننده و تیشه و بیل آوردند ...
-
کننده
لغتنامه دهخدا
کننده . [ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) اسم فاعل از کردن . فاعل و عامل و گماشته . کارگزار و نماینده . سازنده . (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ عامل . (آنندراج ). عامل . سازنده . انجام دهنده . (فرهنگ فارسی معین ) : و این کننده ٔ این خانه را آشکار کند. (تاریخ سیس...
-
کننده
واژگان مترادف و متضاد
عامل، عملگر، فاعل، کنشگر
-
کننده
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) kanande کسی که چیزی را از جایی یا از چیزی بکند.