کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
چابکسواری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
چابکسواری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] ← اسبدوانی
-
واژههای مشابه
-
چابک سواری
لغتنامه دهخدا
چابک سواری . [ ب ُ س َ / س ُ ] (حامص مرکب ) جلدی و چالاکی .مهارت در سواری و تربیت اسب . سوارکاری : گران جوشن و خود گردی گزین بچابک سواری ربودی ز زین . اسدی (گرشاسبنامه ص 45).بدان نازک تنی و آبداری چو مرغی بود در چابک سواری . نظامی (خسرو و شیرین ).ملک...
-
سواری
واژگان مترادف و متضاد
۱. اتومبیل شخصی، خودرو کوچک ۲. ابر شب هنگام
-
passenger car 1
سواری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[حملونقل درونشهری-جادهای] وسیلۀ نقلیۀ موتوری، غیر از موتورسیکلت، با گنجایش حداکثر ده نفر، برای جابهجایی مسافر
-
سواری
فرهنگ فارسی معین
(س َ ) (اِمص .) 1 - سوار بودن .2 - تسلط ، چیرگی . 3 - اتومبیل های سبک ، اتومبیل های غیر از کامیون و باربری .
-
سواری
لغتنامه دهخدا
سواری . [ س َ ] (اِخ ) طایفه ای از قبیله ٔ بنی طرف قبایل عرب خوزستان . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 92).
-
سواری
لغتنامه دهخدا
سواری . [ س َ ] (حامص ) عمل سوار شدن . بر اسب نشستن : همی خواست منذر که بهرام گوربدیشان نماید سواری و زور. فردوسی .سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان و به تیر و خدنگ . فردوسی .زین سواری حاصلی نامد مراجز که دشت محنت و گرد بلا. ناصرخسرو.نیم چندان شگ...
-
سواری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) savāri ۱. سوار شدن؛ عمل سوار شدن بر مرکب.۲. (صفت نسبی) [مقابلِ باری] اسب و استر و هر مرکبی که بر آن سوار شوند.
-
سواری
دیکشنری فارسی به عربی
جولة , رکوب , موکب
-
چابک
فرهنگ نامها
(تلفظ: čābok) به سرعت و سهولت حرکت کننده ، چالاک ، ماهر ، زبردست.
-
چابک
واژگان مترادف و متضاد
۱. اسم جلد، چالاک، چست، شاطر، شهم، فرز، قبراق، هژیر ≠ چلمن ۲. داهی، زرنگ ≠ تنبل ۳. تند، زود ۴. زبردست، ماهر ۵. تازیانه، شلاق
-
چابک
فرهنگ فارسی معین
(بُ)(ص .) 1 - چست و چالاک ، زرنگ . 2 - ماهر، زبردست .
-
چابک
لغتنامه دهخدا
چابک . [ ب ُ ] (اِ) چابق . تازیانه . (برهان ) (غیاث از بهار عجم و سراج و سروری ) : اسپی است مرا ز سایه ٔ خود به گریزدشت از عرق سستی او طوفان خیزیک گام به گام بسپرد گر به مثل شمشیر بود چابک و خنجر مهمیز.سنجرکاشی (از آنندراج ).
-
چابک
لغتنامه دهخدا
چابک . [ ب ُ ] (ص ) چست و چالاک . فرز. تند. سبک . زرنگ . زبر و زرنگ . ظریف . رعنا. قبراق . زود. قچاق . چابوک . چاپوک . چپوک (دهات تربت حیدریه ): جلیت ؛ مرد چابک و چست . جلد؛ چابک از هر چیزی . جلدة؛ چابک و چالاک گردیدن .جلید؛ چابک از هر چیزی . جمل خذا...