کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیکان گر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
پیکان گر
/peykāngar/
معنی
آنکه شغلش ساختن پیکان است؛ پیکانساز.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
پیکان گر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [قدیمی] peykāngar آنکه شغلش ساختن پیکان است؛ پیکانساز.
-
واژههای مشابه
-
غنچه ٔ پیکان
لغتنامه دهخدا
غنچه ٔ پیکان . [ غ ُ چ َ / چ ِ ی ِ پ َ / پ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بمعنی پیکان است و اضافه ٔ تشبیهی است : در دل ما غنچه ٔ پیکان او گل گل شکفت شاد باشد میهمان گردد چو صاحبخانه گرم .صائب (از آنندراج ).
-
arrow 1
پیکان 1
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ریاضی] تعمیم مفهوم نگاشت در نظریۀ رستهها متـ . ریختار morphism
-
point, pile, arrow point
پیکان 2
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] کلاهک فلزی نوکتیزی که بر سر تیر قرار میگیرد متـ . سرتیر arrowhead, head1
-
broadhead
پیکان شکاری
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] پیکان فولادی پهن و سهگوشی که در شکار به کار میرود
-
پیکان کندن
لغتنامه دهخدا
پیکان کندن . [ پ َ / پ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیکان کشیدن . برآوردن پیکان از ریش : سخت مشتاقیم پیمانی بکُن سخت مجروحیم پیکانی بکَن .سعدی .
-
پیکان رود
لغتنامه دهخدا
پیکان رود. [ پ َ ] (اِخ ) از رودهای بخارا. (نرشخی ، تاریخ بخارا ص 39).
-
پیکان ریز
لغتنامه دهخدا
پیکان ریز. [ پ َ/پ ِ ] (نف مرکب ) ریزنده ٔ پیکان . تیرزن : غمزه پیکان ریز و عاشق محو او مائل بقتل صید ناپیدا و هر سو تیرباران دیده اند.حسین ثنائی .
-
پیکان فشان
لغتنامه دهخدا
پیکان فشان . [ پ َ / پ ِ ف َ / ف ِ ] (نف مرکب ) مصحف پیکان نشان در بیتی از نظامی . رجوع به شاهد لغت پیکان کش شود.
-
پیکان کش
لغتنامه دهخدا
پیکان کش . [ پ َ / پ ِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) که پیکان کشد. که پیکان از زخم برآرد. که آهن نوک تیر یا نیزه ٔ نشسته بر اندام به در کند. جراحی که برای علاج قصد برآوردن پیکان از بدن مجروح میکند. (آنندراج ) : ز بس خسته ٔ تیر پیکان نشان شده آبله دست پیکان ...
-
پیکان کمان
لغتنامه دهخدا
پیکان کمان . [ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب عالمتاب . ستارگان را نیز گویند.
-
پیکان نشان
لغتنامه دهخدا
پیکان نشان . [ پ َ / پ ِ کان ْ، ن ِ ] (نف مرکب ) نشاننده ٔ پیکان . تیری که پیکان خود درتن مردم نشانده بود. (آنندراج ). || (ن مف مرکب ) پیکان نشانده بر او. دارای پیکان : ز بس خسته ٔ تیر پیکان نشان شده آبله دست پیکان کشان .نظامی .
-
دره پیکان
لغتنامه دهخدا
دره پیکان . [ دَرْ رَ پ َ / پ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 106هزارگزی شمال خاوری کهنوج و سرراه مالرو ریگان - کهنوج ، با 130 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
الماس پیکان
لغتنامه دهخدا
الماس پیکان . [ اَ پ َ / پ ِ ] (ص مرکب ) دارنده ٔ پیکان پولادین . (از فهرست ولف ). الماس بمعنی جنسی از فولاد آمده است . رجوع به الماس شود : یکی تیر الماس پیکان خدنگ بچرخ اندرون راندم بیدرنگ .فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 195).