کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیچ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
پیچ
/pič/
معنی
۱. قطعهای فلزی مانند میخ با دندههای مارپیچی که با پیچگوشتی یا آچار پیچانده و بازوبسته میشود.
۲. قسمتی از معبر که با انحراف سیر مستقیم خود باعث تغییر مسیر معبر میشود.
٣. قطعهای گَردان در برخی وسایل برقی برای خاموش و روشن کردن یا برخی تنظیمات.
٤. (زیستشناسی) هر گیاهی که به درخت یا چیز دیگر بپیچد و بالا برود: پیچ امینالدوله، پیچ برفی.
٥. هریک از خَمهای چیزی؛ خمیدگی؛ خموتاب: ◻︎ به جعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره / بهجای هر گره او شکنج و حلقه هزار (فرخی: ۱۰۹).
٦. (موسیقی) مثنوی در افشاری از متعلقات دستگاه شور.
٧. (بن مضارعِ پیچیدن) = پیچیدن
٨. پیچیده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): سؤالپیچ، کاغذپیچ.
٩. هرچیزی که مانندِ حلقه به دور چیزی میپیچند؛ پیچنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پاپیچ، مچپیچ.
١٠. حلقه.
١١. [قدیمی، مجاز] کجی؛ ناراستی؛ انحراف.
١٢. [قدیمی، مجاز] صعوبت؛ دشواری.
〈 پیچپیچ: پیچدرپیچ؛ پیچبرپیچ؛ پرپیچ؛ پرپیچوخم.
〈 پیچ خوردن: (مصدر لازم)
۱. پیچیدن.
۲. پیچوتاب پیدا کردن.
۳. خمیدگی پیدا کردن؛ پیچیدگی پیدا کردن.
۴. پیچیدن و جابهجا شدن رگ، پی، یا استخوان.
〈 پیچ دادن: (مصدر متعدی) چیزی را در جای خود یا در چیز دیگر چرخاندن؛ پیچاندن؛ پیچانیدن؛ تاب دادن.
〈 پیچوتاب: گردش چیزی به دور خود؛ پیچوخم؛ پیچیدگی.
〈 پیچوخم:
۱. چینوشکن.
۲. پیچوتاب.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. نبش
۲. انحنا، خمیدگی، خم، کجی
۳. چین، شکنج، شکن، کرس
۴. گشت
۵. میخ
فعل
بن گذشته: پیچید
بن حال: پیچ
دیکشنری
bend, bolt, coil, screw, turn, worm, wring
-
جستوجوی دقیق
-
پیچ
واژگان مترادف و متضاد
۱. نبش ۲. انحنا، خمیدگی، خم، کجی ۳. چین، شکنج، شکن، کرس ۴. گشت ۵. میخ
-
پیچ
فرهنگ فارسی معین
1 - (اِمص .) خم هر چیز کج . 2 - (اِ.) نوعی میخ . 3 - در ترکیب به معنی پیچنده ؛ پاپیچ . 4 - (ص مف .) در ترکیب به معنی پیچیده ؛ رختخواب پیچ .
-
پیچ
لغتنامه دهخدا
پیچ . (اِ) اسم از مصدر پیچیدن . هر یک از خمهای چیزی بر روی خویش گردیده . گردش . گشت . خمیدگی . کجی . چرخ . ثنی . مطوی . عطف . تاب . خم . تا. انثناء. حلقه . شکن . تای . ماز : سیه زلف آن سرو سیمین من همه تاب و پیچست و جعد و شکن . فرخی .بحلقه کرده همی ز...
-
پیچ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) pič ۱. قطعهای فلزی مانند میخ با دندههای مارپیچی که با پیچگوشتی یا آچار پیچانده و بازوبسته میشود.۲. قسمتی از معبر که با انحراف سیر مستقیم خود باعث تغییر مسیر معبر میشود.٣. قطعهای گَردان در برخی وسایل برقی برای خاموش و روشن کردن یا برخی تنظ...
-
پیچ
دیکشنری فارسی به عربی
ابزيم , برغي , برمة , تعرج , تعلية , تلميح , حلقة , رکبة , عقدة , لية , مزلاج , منحني
-
واژههای مشابه
-
پیچ پیچ
فرهنگ فارسی معین
(پِ پِ) (ص مر.) 1 - رشک و حسد. 2 - تشویش و اضطراب .
-
پیچ پیچ
لغتنامه دهخدا
پیچ پیچ . (ص مرکب ) با پیچ بسیار. با تاب و خم بسیار. شکن برشکن . پرپیچ . خم درخم و سخت پیچیده ، در صفت دلبر و معشوق . (آنندراج ). صاحب پیچ بسیار : کمند گره داده ٔ پیچ پیچ بجز گرد گردان نمی گشت هیچ . نظامی .چو میکردم این داستان را بسیچ سخن راست رو بود...
-
جهان پیچ پیچ
لغتنامه دهخدا
جهان پیچ پیچ . [ ج َ ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دنیای پر مشقت ورنج . عالم مادی . || دنیای کثرت و تعدد.
-
پیچ بر پیچ
لغتنامه دهخدا
پیچ بر پیچ . [ ب َ ] (ص مرکب ) پیچ پیچ . خم بر خم . شکن بر شکن . مار بر مار.صاحب آنندراج گوید: این لغت اگر در صفت معشوق آید مدحست و در غیر وی ذم : درین زندان سرای پیچ برپیچ برادرزاده ای دارد دگر هیچ . نظامی .رهی پیچ برپیچ تاریک و تنگ همه راه پرخار و ...
-
پیچ پیچ کنان
لغتنامه دهخدا
پیچ پیچ کنان . [ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) صفت فاعلی بیان حالت . حلقه بر حلقه گرد خود برآینده . بس گرد خویش برآینده . پیچ و خم بسیار برآورنده . پیچ پیچ رونده . پیچان رونده . حلقه زننده : ..........................................دید دودی چو اژدهای سی...
-
گل پیچ
لغتنامه دهخدا
گل پیچ . [ گ ُ ] (اِ مرکب ) حریری نهایت باریک و غیر حاجب ماوراء که در آن گل سرخ خشک کردندی و برای دعوت به عروس با نبات به خانه ٔ مدعو فرستادندی .کیسه های خرد از حریر سخت نازک و باریک که در آن گل سوری خشک کردندی و زنان در میان جامه های نهاده تا بوی خو...
-
گنده پیچ
لغتنامه دهخدا
گنده پیچ . [ گ ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) چرخه و دوک . دوک دستی که بدان پنبه و پشم میریسند. (ناظم الاطباء). چرخ که بر آن ریسمان ریسند. (آنندراج ). || چرخ کوزه گری که با دست می چرخانند. (ناظم الاطباء).
-
گوش پیچ
لغتنامه دهخدا
گوش پیچ . (نف مرکب ) پیچنده ٔ گوش . پیچنده ٔ گوش و تاب دهنده ٔ آن تأدیب یا سیاست را. گوشمال دهنده : چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ نباید برآوردن آواز هیچ . نظامی . || (حامص مرکب ) گوشمال . (برهان ) (غیاث ). سیاست و یا گوشمال . (ناظم الاطباء). برای تأدی...
-
گیره پیچ
لغتنامه دهخدا
گیره پیچ . [ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) گیره ای است که دهنش با پیچ بسته و باز میشود. فلز را برای سوهان کردن به دهان آن گذاشته با پیچ محکم میکنند و آن سه قسم است : دستی و میزی و پایی . (فرهنگ نظام ).