کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
پیه بز
لغتنامه دهخدا
پیه بز. [ هَِ ب ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیه که از امعاء بز گیرند و بهترین آن پیه گرده ٔ او باشد.
-
پیه خورانیدن
لغتنامه دهخدا
پیه خورانیدن . [ خوَ / خ ُ دَ ] (مص مرکب ) پیه دادن تا بخورد.
-
پیه صبح
لغتنامه دهخدا
پیه صبح . [ هَِ ص ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سپیدی صبح : ز فقررتبه ٔ اهل هنر کمی نپذیردچو پیه صبح شد آخر چراغ مهر بخیزد.محسن تأثیر (از آنندراج ).
-
پیه قاوندی
لغتنامه دهخدا
پیه قاوندی . [ هَِ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پیه قیوندی . شحم قاوندی . چیزی باشد مانند پیه بسته شده و آن روغنی باشد منجمد شده که از دانه ای گیرند مانند فندق ،سرفه ٔ کهنه را سود دهد و آنرا پیه قیوندی نیز گویند. (برهان ). در عرف آنرا گل پیه خوانند. ...
-
پیه کردن
لغتنامه دهخدا
پیه کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بالیدن و شحم و لحم بهم رسانیدن : گفتی مرا به رشته ٔ جان آتش افکنم چون شمع میکند دل من زین نشاط پیه .جامی .
-
پیه گرفتن
لغتنامه دهخدا
پیه گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) پیه آوردن . پیه گرداگرد آن برآمدن . || کنایه از نابینا شدن ، چه پیه چشم موجب نابینائی است ، گویند: چشمت پیه آورده است یعنی نمی توانی دید. (آنندراج ) : پیه گرفته است چشم جوهریان راورنه چون من گوهری نبود بمعدن . طا...
-
پیه آکند
لغتنامه دهخدا
پیه آکند. [ ک َ ] (ن مف مرکب ) پرپیه . پیه دار. پیه ناک . || لقمه های نان که درون آن چربو کنند. مشحم : مرتن ، ترتین ؛ پیه آکنده کردن . (تاج المصادر بیهقی ).
-
پیه آلود
لغتنامه دهخدا
پیه آلود. (ن مف مرکب ) بسیارپیه : و آن زن که شیر او دهد... شیر او پاک و پسندیده باید و زن تندرست و بسیار خون و گوشت آلود نه پیه آلود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
-
پیه اندودن
لغتنامه دهخدا
پیه اندودن . [ اَ دو دَ ] (مص مرکب ) مالیدن پیه برآن : شحم الادیم ؛ پیه اندودن پوست را. (منتهی الارب ).
-
پیه با
لغتنامه دهخدا
پیه با. (اِ مرکب ) پیه وا. ثربیه . آش پیه .
-
پیه پرورد
لغتنامه دهخدا
پیه پرورد. [ پی پ َرْ وَ ] (ن مف مرکب ) که با پیه و شحم پرورده باشند : وزآن دنبه که آمد پیه پروردچه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد.نظامی .
-
پیه پس
لغتنامه دهخدا
پیه پس . [ ی َ پ َ ] (اِخ ) بیه پس . آن سوی رود. قسمت غربی سفیدرود در ناحیه ٔ گیلان که مرکز آن رشت بود. رجوع به بیه پس شود.
-
پیه پیاز
لغتنامه دهخدا
پیه پیاز. (اِ مرکب ) پِه ْپیاز. نوعی غذا. رجوع به په پیاز شود.
-
پیه پیش
لغتنامه دهخدا
پیه پیش . [ ی َ پی ] (اِخ ) بیه پیش . این سوی رود. قسمت شرقی سفیدرود در ناحیه ٔ گیلان که مرکز آن لاهیجان بود. رجوع به بیه پیش شود.
-
پیه جیک
لغتنامه دهخدا
پیه جیک . [ ی َ جی ] (اِخ ) دهی از دهستان اواوغلی بخش حومه ٔ شهرستان خوی . واقع در هفت هزارگزی شمال خاوری خوی و چهار هزار و پانصد گزی باختر شوسه ٔ خوی به جلفا. جلگه ، معتدل مالاریائی ، دارای 553 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ قودوخ بوغان و قطور، محصول ...