کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پیشرفتی به دست آورد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پیشرفتی به دست آورد
دیکشنری فارسی به عربی
أحرَزَ تَقَدُّما
-
جستوجو در متن
-
دستمالی
لغتنامه دهخدا
دستمالی . [ دَ ] (حامص مرکب ) عمل دست مالیدن . رجوع به دست مال و دست مالیدن و دست مالی کردن شود.
-
درهم زدن
لغتنامه دهخدا
درهم زدن . [ دَ هََ زَ دَ ] (مص مرکب ) به هم پیوستن .- دست درهم زدن ؛ دست به دست هم دادن . دست خودرا به دست دیگری اتصال دادن : دست درهم زده چون یاران در یاران پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران .منوچهری
-
گلاویز
فرهنگ فارسی معین
(گَ) (ص فا.) دست به گریبان ، دست به یقه .
-
دستیابی
فرهنگ فارسی معین
(دَ) (حامص .) دست یافتن ، به دست آوردن .
-
صفد
دیکشنری عربی به فارسی
بخو , دست بند اهنين , دست بند زدن (به)
-
hand-to-mouth
دیکشنری انگلیسی به فارسی
دست به دهان، دست بدهان، محتاج، گنجشک روزی
-
hand to mouth
دیکشنری انگلیسی به فارسی
دست به دهان، دست بدهان، محتاج، گنجشک روزی
-
hand to hand
دیکشنری انگلیسی به فارسی
دست در دست، دست بدست یکدیگر، نزدیک، مجاور، در دسترس، دست به یقه
-
مصافحه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: مصافَحَة] mosāfehe ۱. دست دادن به یکدیگر هنگام ملاقات.۲. دست در دست هم گذاشتن؛ دست یکدیگر را فشردن.
-
أخَذَ بـ
دیکشنری عربی به فارسی
را گرفت , را به چنگ انداخت , دست يازيد به , دست به … زد , را پذيرفت , را قبول کرد
-
دست بافت
لغتنامه دهخدا
دست بافت . [ دَ ] (ن مف مرکب ) دست باف . بافته ٔ دست . که با چرخ نبافته اند. که به دست بافته شده است نه به چرخ : جوراب دست بافت . منسوجات دست بافت . رجوع به دست باف شود.
-
دست مالی کردن
لغتنامه دهخدا
دست مالی کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لمس کردن . برمجیدن . پرماسیدن . بساویدن . بسودن . ببسودن . مالیدن دست به چیزی . دست به چیزی زدن . || دست زده کردن . دست خورده کردن .
-
دست پیرا
لغتنامه دهخدا
دست پیرا. [دَ ] (ن مف مرکب ) پیراییده با دست . پیراسته با دست . پرداخته . به دست صیقلی شده . براق . زدوده : که چون آهن دست پیرای توپذیرای صورت شد از رای تو.نظامی .