کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پید پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
پید
معنی
(اِ.) 1 - بی فایده ، بی ارزش . 2 - تار و مار.
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
worthless
-
جستوجوی دقیق
-
پید
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) 1 - بی فایده ، بی ارزش . 2 - تار و مار.
-
پید
لغتنامه دهخدا
پید. (ص ) ترت و مرت . تار و مار. (برهان ) (آنندراج ). || بیفایده . || هرچه از تف آتش زرد و ضایع شده باشد. (برهان ). هر چیزی که از تف آتش زرد شود و نزدیک به سوختن باشد.
-
واژههای مشابه
-
پیَّدَ
لهجه و گویش گنابادی
piiada در گویش گنابادی یعنی پیاده ، بدون وسیله سواری و حمل و نقل
-
کالی پید
لغتنامه دهخدا
کالی پید. (اِخ ) مردمی بودند در میان قوم سکاها. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 582 و 618 شود.
-
اری پید
لغتنامه دهخدا
اری پید. [ اُ ] (اِخ ) اُری پیدِس . یکی از شعرای بزرگ یونان ، مولد وی سالامین (480 ق . م .) است . او راست : داستانهای ایفی ژنیا در اُلیس و ایفی ژنیا در تورید و الکتر و عموم آنها غم انگیز است . اری پید زمانی نزد آتاگزاگراس بتحصیل فلسفه پرداخت ، لکن از...
-
واژههای همآوا
-
پیَّدَ
لهجه و گویش گنابادی
piiada در گویش گنابادی یعنی پیاده ، بدون وسیله سواری و حمل و نقل
-
جستوجو در متن
-
پیت
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) = بید. پت : نک پید.
-
اسپیددشت
لغتنامه دهخدا
اسپیددشت . [ اِ پیدْ، دَ ] (اِخ ) رجوع به اسفیددشت شود.
-
سپیددست
لغتنامه دهخدا
سپیددست . [ س َ / س ِ پیدْ، دَ ] (اِخ ) کنایه از موسی علیه السلام . (برهان ) (انجمن آرا). موسی دم . (شرفنامه ).
-
سپیددم
لغتنامه دهخدا
سپیددم . [ س َ/ س ِ پیدْ، دُ ] (اِ مرکب ) نوعی از کبوتر که دم آن سپید است . || قسمی از رستنی . (آنندراج ).
-
سپیدوا
لغتنامه دهخدا
سپیدوا. [ س َ / س ِ پیدْ ] (اِ مرکب ) نام آشی است . (آنندراج ). سپیدبا. رجوع به سپیدبا شود.
-
سپیددندان
لغتنامه دهخدا
سپیددندان . [ س َ/ س ِ پیدْ، دَ ] (ص مرکب ) خندان . ضاحک : اشک ِ خون بارد و بخنده مدام تازه روی و سپیددندان است .محمدبن نصیر (در صفت شمشیر).