کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پِشک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
پِشک
لهجه و گویش بختیاری
pešk پشک (نام نوعى قرعهکشى).
-
واژههای مشابه
-
پشک
واژگان مترادف و متضاد
۱. پشکل، سرگین ۲. قرعه
-
پشک
فرهنگ فارسی معین
(پَ) (اِ.) موی مجعد.
-
پشک
فرهنگ فارسی معین
(پَ شَ) (اِ.) شبنم ، ژاله .
-
پشک
فرهنگ فارسی معین
(پِ یا پُ) (اِ.) 1 - پشکل ، سرگین گاو و گوسفند و شتر و بز و مانند آن . 2 - قرعه ای که چند نفر در میان خود برای تقسیم اسباب و اشیاء یا انجام کاری بیندازند.
-
پُشک
فرهنگ فارسی معین
(پُ) (اِ.) خم . خمچه .
-
پشک
لغتنامه دهخدا
پشک . [ پ َ ] (اِ) برابر کردن . موافق ساختن . (برهان قاطع). برابری کردن . برابری . (فرهنگ رشیدی ) : بحسن افتاده با خورشید در پشک بقامت سرو را افکنده در رشک . نزاری (از فرهنگ رشیدی ). || درآویختن . (برهان قاطع). آویزش . (فرهنگ رشیدی ). || عشق و عاشقی ...
-
پشک
لغتنامه دهخدا
پشک . [ پ َ ش َ ] (اِ) بشک . شبنم . (برهان قاطع). آن نم سپید که بامدادان بر دیوارها و سبزی نشیند. (لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ). و برف گونه ای که شب های تیرماه افتد بر زمین بی ابری در آسمان . زیوال (بلغت آذری ). اپشک . افشک . (فرهنگ جهانگیری ). ژاله ٔ م...
-
پشک
لغتنامه دهخدا
پشک . [ پ ِ / پ ُ ] (اِ) پشگ . پشکل . فضله ٔ گوسفند و بزو شتر و آهو و خر و اشتر و هم از گاو آنگاه که سخت و مدور باشد. سرگین گوسفند و بز و آهو و امثال آن . پشکر. پشکره . پشکله . (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ). بعر. بعره و آن فضله ٔ حیوان باشد از ذوات الخ...
-
پشک
لغتنامه دهخدا
پشک . [ پ ُ ش َ ] (اِ) بلغت ماوراءالنهر گربه باشد و آن جانوریست معروف که بعربی سنورخوانند. (برهان قاطع). گربه ، که پوشک نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) : دل مجروح را شفا قرآن جان پردرد را دوا قرآن تو کلام خدای را بی شک گر نه ای طوطی و حمار و پشک اصل ایمان ...
-
پشک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹اپشک، افشک، بشک› [قدیمی] pašak شبنم.
-
پشک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) pešk تکۀ کاغذ یا چیز دیگر که هنگام تقسیم کردن چیزی به کار ببرند و بهوسیلۀ آن سهم و نصیب هرکس را معین کنند، یا کاری را به عهدۀ کسی وابگذارند؛ قرعه.〈 پشک انداختن: (مصدر لازم) قرعه انداختن؛ قرعه کشیدن.
-
پشک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹پوشک، پیشیک› [قدیمی] pošak پیشی؛ گربه.
-
پشک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] po(e)šk پشکل؛ سرگین گوسفند، بز، شتر، و مانند آنها: ◻︎ گفت جایش را بروب از سنگ و پشک / ور بُوَد تر، ریز بر وی خاک خشک (مولوی: ۲۰۳).