کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پوست تخت انداختن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
پوست آوردن
لغتنامه دهخدا
پوست آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) بر او پوست نوروئیدن چنانکه درخت و عضو سوخته و مجروح و جز آن .
-
پوست آهو
لغتنامه دهخدا
پوست آهو. [ت ِ] (اِ مرکب ) جلد آهو: کاغذ پوست آهو؛ کاغذی که از چرم آهو کنند و آن در قدیم متداول بوده است .
-
پوست بخارا
لغتنامه دهخدا
پوست بخارا. [ ت ِ ب ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پوست بخارائی ، پوست بره ٔ بخارائی . پوستی که از بخارا آرند .
-
پوست برآوردن
لغتنامه دهخدا
پوست برآوردن . [ ب َ وَدَ ] (مص مرکب ) پوست کندن از ... پوست بازکردن از ... || سخت عذاب و شکنجه کردن : چو نتوان ز دشمن برآورد پوست از او سر بسر چون رهی هم نکوست .اسدی .
-
پوست بردن
لغتنامه دهخدا
پوست بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) جحف . (منتهی الارب ). ستردن پوست از تن : گرش نبرد ز تن آفتاب لطفت پوست چو ژاله آب چه ریزد ز استخوان گوهر.حسین ثنائی (از آنندراج ).
-
پوست برکشیدن
لغتنامه دهخدا
پوست برکشیدن . [ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) پوست کندن . پوست برکندن .
-
پوست برکندن
لغتنامه دهخدا
پوست برکندن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سلخ .پوست بازکردن . مخن . محش . (منتهی الارب ) : بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست . مولوی .چون فرومانی بسختی تن بعجز اندر مده دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین . (گلستان ).سلق ...
-
پوست پلنگی
لغتنامه دهخدا
پوست پلنگی .[ ت ِ پ َ ل َ ] (ص نسبی مرکب ) منسوب به پوست پلنگ با دو رنگ زرد و سیاه بدرازا کشیده . آلاپلنگی . چل . چلچل (در تداول مردم قزوین ).
-
پوست پیراستن
لغتنامه دهخدا
پوست پیراستن . [ ت َ ] (مص مرکب ) آش نهادن پوست حیوان . آش نهادن پوست و مهیای جامه کردن . دبغ. دباغ . دباغت . دباغی . سلم . (یا سلم ، پیراستن پوست به سَلَم است ). (تاج المصادر بیهقی ). || سخت عذاب و شکنجه دادن چنانکه امروز پوست کندن گویند : پوستینم م...
-
پوست خرکن
لغتنامه دهخدا
پوست خرکن . [ ت ِ خ َ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه پوست خر مرده کند. || اندک بین . خردک نگرش . طماع . خام طمع. تنابذیست مردم همدان را و مراد از آن طمع و اندک بینی است . لقب زشتی که مردم دیگر شهرها به اهل همدان دهند.
-
پوست خیکی
لغتنامه دهخدا
پوست خیکی . [ ت ِ ] (ص نسبی مرکب ) نوعی پیراستن موی سر که باندازه ٔ بلندی موی خیک بر جای ماند. قسمی زدن موی سر که باقی مانده ببلندی پوست خیک باشد.
-
پوست دادن
لغتنامه دهخدا
پوست دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) حالت جدائی گرفتن قشر از مغز و آن علامت رسیدن برخی دانه هاست . || جدائی پذیرفتن قشر برخی دانه ها گاه تر نهادن و خیس کردن . || حالتی پوست بدن را از بیماری خاص . || اظهار ته دلی کردن و مافی الضمیر گفتن . (برهان ).
-
پوست دریدن
لغتنامه دهخدا
پوست دریدن . [ دَ دَ ] (مص مرکب ) پاره کردن پوست . چرم دریدن : خدادوست را گر بدرند پوست نخواهد شدن دشمن دوست دوست . سعدی .بتا جور دشمن بدردش پوست رفیقی که بر خود بیازرد دوست . سعدی .عیب پیراهن دریدن میکنندم دوستان بی وفا یارم که پیراهن همیدرم نه پوست...
-
پوست کندن
لغتنامه دهخدا
پوست کندن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست باز کردن . پوست گرفتن . پوست برآوردن . پوست کردن . پوست بازگرفتن از : بناخن پریچهره میکند پوست که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست . سعدی . || پوست برگرفتن از حیوان . سلخ . جلد. پوست کندن از حیوان . || قشر از مغز جدا ک...
-
پوست کنده
لغتنامه دهخدا
پوست کنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پوست برآورده . که پوست آن برداشته باشند. پوست بازکرده . مقشر. مقشور : شعیرٌ مقشر؛ جو پوست کنده .- مثل هلوی پوست کنده ؛ سرخ و سفید (آدمی ) صورتی یا مجموع اندامی شاداب . || مسلوخ .- گوسپند پوست کنده ؛ منسلخ . |...