کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پوست بخارا پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
سیاه پوست
لغتنامه دهخدا
سیاه پوست . (ص مرکب ) آنکه رنگ پوست بدنش سیاه باشد. مقابل سفیدپوست . (فرهنگ فارسی معین ) : و رنگ سیاه پوستان و هرچه ایشان رابدین صفت آفریده است ... (مجمل التواریخ و القصص ).
-
نازک پوست
لغتنامه دهخدا
نازک پوست . [ زُ ] (ص مرکب ) که پوستی نازک و ظریف و ترد دارد. که پوستش کلفت و ضخیم و خشن نیست .
-
نار پوست
لغتنامه دهخدا
نار پوست . (اِ مرکب ) پوست انار. انار پوست . قشرالرمان : کفک دریا درمسنگی و نیم مازو و نار پوست از هر یکی چهار درمسنگ . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و داروهاء دیگر که بدین کار شاید داروهاء قابض باشد، چون مازو و نار پوست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || دارچینی ...
-
پوست آوردن
لغتنامه دهخدا
پوست آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) بر او پوست نوروئیدن چنانکه درخت و عضو سوخته و مجروح و جز آن .
-
پوست آهو
لغتنامه دهخدا
پوست آهو. [ت ِ] (اِ مرکب ) جلد آهو: کاغذ پوست آهو؛ کاغذی که از چرم آهو کنند و آن در قدیم متداول بوده است .
-
پوست افکندن
لغتنامه دهخدا
پوست افکندن . [ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پوست انداختن . سلخ : حرف بگذاشته چون دل سخنش پوست بفکنده همچو مار تنش .کجاست زهره که بر صدر عشق بنشیندکه پوست افکند از هیبتش پلنگ آنجا. سالک .رجوع به پوست انداختن شود.
-
پوست انداختن
لغتنامه دهخدا
پوست انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) از پوست دررفتن . بدل کردن پوست چنانکه مار و زنجره . پوست از تن بدر کردن بعض جانوران چون مار و چزد (زنجره ). منسلخ شدن . انسلاخ . || سخت رنج دیدن . رنجی فراوان بردن برای نیل بمقصودی . تعبی سخت بردن در راهی یا کاری ...
-
پوست برآوردن
لغتنامه دهخدا
پوست برآوردن . [ ب َ وَدَ ] (مص مرکب ) پوست کندن از ... پوست بازکردن از ... || سخت عذاب و شکنجه کردن : چو نتوان ز دشمن برآورد پوست از او سر بسر چون رهی هم نکوست .اسدی .
-
پوست بردن
لغتنامه دهخدا
پوست بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) جحف . (منتهی الارب ). ستردن پوست از تن : گرش نبرد ز تن آفتاب لطفت پوست چو ژاله آب چه ریزد ز استخوان گوهر.حسین ثنائی (از آنندراج ).
-
پوست برکشیدن
لغتنامه دهخدا
پوست برکشیدن . [ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) پوست کندن . پوست برکندن .
-
پوست برکندن
لغتنامه دهخدا
پوست برکندن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سلخ .پوست بازکردن . مخن . محش . (منتهی الارب ) : بردران ای دل تو ایشان را مایست پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست . مولوی .چون فرومانی بسختی تن بعجز اندر مده دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین . (گلستان ).سلق ...
-
پوست پلنگی
لغتنامه دهخدا
پوست پلنگی .[ ت ِ پ َ ل َ ] (ص نسبی مرکب ) منسوب به پوست پلنگ با دو رنگ زرد و سیاه بدرازا کشیده . آلاپلنگی . چل . چلچل (در تداول مردم قزوین ).
-
پوست پیراستن
لغتنامه دهخدا
پوست پیراستن . [ ت َ ] (مص مرکب ) آش نهادن پوست حیوان . آش نهادن پوست و مهیای جامه کردن . دبغ. دباغ . دباغت . دباغی . سلم . (یا سلم ، پیراستن پوست به سَلَم است ). (تاج المصادر بیهقی ). || سخت عذاب و شکنجه دادن چنانکه امروز پوست کندن گویند : پوستینم م...
-
پوست خرکن
لغتنامه دهخدا
پوست خرکن . [ ت ِ خ َ ک َ ] (نف مرکب ) آنکه پوست خر مرده کند. || اندک بین . خردک نگرش . طماع . خام طمع. تنابذیست مردم همدان را و مراد از آن طمع و اندک بینی است . لقب زشتی که مردم دیگر شهرها به اهل همدان دهند.
-
پوست خیکی
لغتنامه دهخدا
پوست خیکی . [ ت ِ ] (ص نسبی مرکب ) نوعی پیراستن موی سر که باندازه ٔ بلندی موی خیک بر جای ماند. قسمی زدن موی سر که باقی مانده ببلندی پوست خیک باشد.