کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پلکیدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
پلکیدن
/pel[e]kidan/
معنی
۱. بهآهستگی و کندی راه رفتن یا کار کردن و خود را سرگرم ساختن.
۲. زندگی کردن و وقت گذراندن نه چنانکه مطلوب است.
فرهنگ فارسی عمید
فعل
بن گذشته: پلکید
بن حال: پلک
دیکشنری
hover, idle, linger, loiter, roam, rove, tarry, wander
-
جستوجوی دقیق
-
پلکیدن
فرهنگ فارسی معین
(پِ لِ دَ) (مص ل .) 1 - به آهستگی راه رفتن . 2 - رفت و آمد کردن . 3 - ول گشتن .
-
پلکیدن
لغتنامه دهخدا
پلکیدن . [ پ َ / پ ِ ل َ / ل ِ دَ ] (مص ) افتان و خیزان یا با ضعف و سستی رفتن . چنانکه بیمار یا کودکی . آهسته و آرام رفتن (در تداول عوام )، چون بچه ٔ نوراه که رفتن نداند حرکت کردن : میان خاک و خلها پلکیدن . || زندگی کردن نه بدانسان که باید و نه چنانک...
-
پلکیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر لازم) pel[e]kidan ۱. بهآهستگی و کندی راه رفتن یا کار کردن و خود را سرگرم ساختن.۲. زندگی کردن و وقت گذراندن نه چنانکه مطلوب است.
-
پلکیدن
دیکشنری فارسی به عربی
حم , قفزة
-
پلکیدن
لهجه و گویش تهرانی
گردیدن اطراف، جنبیدن، پرسه زدن،فعالیت کردن
-
پلکیدن
واژهنامه آزاد
آغشته شدن بدن انسان يا موجودات ديگر به گل و لاي، خون، رنگ و خاك
-
جستوجو در متن
-
پلاس بودن
لهجه و گویش تهرانی
جائی پلکیدن
-
scratch along
دیکشنری انگلیسی به فارسی
خراش همراه، پلکیدن
-
پرسه زدن
لهجه و گویش تهرانی
پلکیدن،بدون هدف راه رفتن و گردش کردن
-
چرخ خوردن
واژگان مترادف و متضاد
۱. چرخیدن، چرخ زدن ۲. گشت زدن، پلکیدن، پرسه زدن
-
hovers
دیکشنری انگلیسی به فارسی
غرق شدن، پلکیدن، شناور و آویزان بودن، در تردید بودن، منتظر شدن، در حال توقف پر زدن
-
چریدن
واژگان مترادف و متضاد
۱. چرا کردن، علفچری کردن، علف خوردن ۲. پلکیدن، ولگشتن، پرسه زدن، ۳. خوردن
-
پلکنده
لغتنامه دهخدا
پلکنده . [ پ َ ل َ ک َ دَ / دِ ] (نف ) آنکه پلکد. رجوع به پلکیدن شود. (از فرهنگ فارسی معین ).
-
حم
دیکشنری عربی به فارسی
درحال توقف پر زدن , پلکيدن , شناور واويزان بودن , در ترديد بودن , منتظرشدن , شان , خودشان , مال ايشان , مال انها , ايشان را , بايشان , بانها , انها , ايشان , انان