کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
پلنگینه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
پلنگینه
/palangine/
معنی
۱. پلنگمانند.
۲. جامهای که از پوست پلنگ بدوزند.
۳. نوعی لباس جنگ که از پوست پلنگ میدوختهاند.
۴. جامهای که خالهای سیاه مانند پوست پلنگ داشته باشد.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
پلنگینه
فرهنگ فارسی معین
(پَ لَ نِ) (ص نسب .) 1 - جامه ای که از پوست پلنگ سازند. 2 - نوعی جامه که در قدیم از پوست پلنگ می ساختند.
-
پلنگینه
لغتنامه دهخدا
پلنگینه . [ پ َ ل َ ن َ / ن ِ ] (ص ) از پوست پلنگ . لباس یا جوشنی که از پوست پلنگ کنند : کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین بکوه اندرون ساخت جای سر تخت و بختش برآمد ز کوه پلنگینه پوشید خود با گروه . فردوسی .بدو گفت مردی چو دیو سیاه پلنگینه جوشن از آهن ک...
-
پلنگینه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به پلنگ، اسم) [قدیمی] palangine ۱. پلنگمانند.۲. جامهای که از پوست پلنگ بدوزند.۳. نوعی لباس جنگ که از پوست پلنگ میدوختهاند.۴. جامهای که خالهای سیاه مانند پوست پلنگ داشته باشد.
-
واژههای مشابه
-
پلنگینه پوش
لغتنامه دهخدا
پلنگینه پوش . [ پ َ ل َ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) آنکه لباس از پوست پلنگ دارد. ملبس به پلنگینه . پلنگی پوش : بگفتندکای مرد با زور و هوش [ به رستم ]برین گونه پیلی پلنگینه پوش پدر نام تو چون بزادی چه کردکمندافکنی یا سپهر نبرد؟ فردوسی .یکایک بیامد خجسته سر...
-
پلنگینه پوش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] palanginepuš کسی که جامه از پوست پلنگ یا مانند آن بر تن کند.
-
جستوجو در متن
-
پلنگی پوش
لغتنامه دهخدا
پلنگی پوش . [ پ َ ل َ ] (نف مرکب ) که لباسی از پوست پلنگ کرده باشد. پلنگینه پوش : صیدگاهش ز خون دریاجوش گاه گرگینه گه پلنگی پوش .نظام قاری (دیوان البسه ص 25).
-
ینه
لغتنامه دهخدا
ینه . [ ن َ / ن ِ ] (پسوند) مانند «ین » علامت نسبت است و به آخر اسم پیوندد و معنی صفت نسبی دهد، چون : زرینه ، سیمینه ، برنجینه ، رویینه ، چرمینه ، مویینه ، مسینه ،کمینه ، گنجینه ، دیرینه ، سفالینه ، کشکینه ، نرینه ، مادینه ، پلنگینه ، گرگینه ، پارینه...
-
خجسته سروش
لغتنامه دهخدا
خجسته سروش . [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ س ُ ] (اِ مرکب ) سروش خجسته . فرشته ٔ مبارک قدم . هاتف مبارک : یکایک بیاید خجسته سروش بسان پری پلنگینه پوش . فردوسی .بفرمان یزدان خجسته سروش مرا روی بنمود در خواب دوش . فردوسی .درود آوریدش خجسته سروش کزین بیش مخروش و ...
-
پوش
لغتنامه دهخدا
پوش . (اِ) جامه . لباس : تا چند کنی پوش ز پوشی کسان از جامه ٔ عاریت نشاید برخورد. نظام قاری (دیوان البسه ص 123).در دو بیت ذیل از فردوسی و اسدی پوش نیز بمعنی جامه و پوشش و لباس آمده است : ز پیشی و بیشی ندارند هوش خورش نان کشکین و پشمینه پوش . فردوسی ....
-
سفن
لغتنامه دهخدا
سفن . [ س َ ف َ ] (ع اِ) پوست درشت از ماهی یا نهنگ و غیره که بر قبضه ٔشمشیر وصل کنند تا گرفت خوب شود. (غیاث ) (از آنندراج ). پوست درشت مانند پوست نهنگ و مثل آن . (منتهی الارب ). پوست سوسمار. (دهار). پوست درشت بر دسته ٔ کارد وشمشیر. ج ، اسفان ، سفون ....
-
گیومرت
لغتنامه دهخدا
گیومرت . [ گ َ م َ ] (اِخ ) در شاهنامه نخستین پادشاه جهان گیومرث شمرده شده و در تواریخی که براین روایت و یا مآخذ آن مبتنی است نیز گیومرث اولین شاه دانسته شده است و تنها بعضی از مورخان که از مآخذ پهلوی استفاده کرده اند او را نخستین بشر دانسته اندو در ...
-
پری
لغتنامه دهخدا
پری . [ پ َ ] (اِ) موجود متوهم صاحب پر که اصلش از آتش است و بچشم نیاید وغالباً نیکوکار است بعکس دیو که بدکار باشد. فرشته ،مقابل دیو. همزاد. جان . جن . جنی . جِنَّة. خافی . خافیه . خافیاء. حوری . مَلک . روحانی . خندله . (منتهی الارب ). نوعی از زنان جن...
-
طورگ
لغتنامه دهخدا
طورگ . [ طُ وُ ] (اِخ ) نام میراسفهسالاری بود ازآن ِ ضحاک . اسدی گوید : شد آن لشکرگشن پیش طورگ رمان چون رمه ٔ میش در پیش گرگ . (لغت نامه ٔ اسدی ).این تعریف اشتباه است ، چه اسدی در گرشاسبنامه طورک را پسرشیداسب و نواده ٔ جم دانسته و بشرح زندگانی وی پرد...